ابله را وَرقنَزده، بستم و به زورِ امانتداری ( از کتابخانه ) آهسته گذاشتمش کنارم روی نیمکت. اینهمه راه را تا خانه گَز کرده بودم، به این امید که برای شکمم هزینه نکنم. رسیدم خانه و جز برنجی خالی از مرغ و کَمهجوشی از ظهر مانده، چیزی نبود که بمالم به معدهی خالیام و این شد که بعد از سَرِ کوچکی که به سرویس بهداشتی زدم، بدون ذرهای غُر، خداحافظی یا حتی نفَسی معنادار، ایرپادها را در گوشم فرو کردم و برگشتم. در مسیر برگشت به مغازه، به واگویههای مسیرِ رفتم ° فکر کردم: نیاز داشتم از جو مغازه فاصله بگیرم! ( در جواب به اینکه، نهایت هزینهای که باید برای سیر کردن شکمت کنی، صدهزار تومان است، اگر بروی و ناخواسته یک مشتریِ گذری را از دست بدهی، بسیار بیشتر از آن را ضرر میدهی و... ) در مغازه، چیزی برای سیر کردن شکمم نداشتم و از طرفی دلم خواسته بود به خودم افتخار کنم که دارم کلید در قفلِ مغازهی خود میاندازم. چند دقیقه با صدای بلند، رپ گوش دادم. سرم سوت میکشید اما دست از تصمیمم برنداشتم تا نهایتا بعد از تقریباً بیست دقیقه ریاضت، وارد پوشهی موسیقی بیکلام شدم. نگاهم به گلها، به لوگوهایی که تازه برروی دیوار نصب کرده بودیم، به صندلیهای باکلاسمان همراه با پیشبندهایی در شأن آنها و ماشینهای اصلاح خارجیام انداختم. نفسی صدادار بیرون دادم. گرم شدم. مهدی و حسن را احساس کردم که سوار بر موتور حسن، جلوی مغازه، نیمدوری زدند ( تا شاید از حضور من مطمئن شوند ) با اینکه احساس کردم ماندهاند، دلم هم همین احساس امنیت را میخواست اما نماندند با این همه، حالم سبز شد. شُل شدم و به دیوار تکیه دادم و کف پاهایم را برروی سرامیک سُراندم؛ درحالیکه مچها به هم چسبیده بودند. مهدی را پشت شیشهی در ورودی دیدم که سرش را تا پیشانی وارد مغازه کرد و گفت هستی و من ( که فکر میکردم برای اصلاح است ) بیوقفه گفتم هستم. ( با وجود اینکه کوفته بودم و نایِ اصلاح نداشتم! ) گفت ده دقیقهی دیگر میآید که موزیک گوش کنیم تا مقداری با هم بنویسیم. بیصدا، سری تکان دادم. لبهایم موازی و نرم، به هم چسبیده بودند و کمرم همچنان صاف، به دیوار تکیه خورده بود. نگاهم عمق داشت؛ احساسش کردم. اینها مقدمهای بر این بود که ما هردویمان نیاز داشتیم...