متشکر از درختِ سنجد!
یاد چند دقیقهی پیش افتادم که آخرین مولکولهای قندهای بدنم داشت میسوخت و من با حالتی رو به ضعف، دلم به خانه رفتن، رضا نداده و مغزم را راضی کرد تا اقلا بیست و پنج دقیقه از آنجا فاصله بگیرد؛ حالا مانده بود جوابِ چند دقیقهی بعد را چه بدهد، وقتی گرسنگی، ایمان را از سلول به سلول بدنم بیرون میکشد و چارهای جز برگشت، جلوی پایم نمیگذارد... حال آنکه خود نیز دلم با نوشتن بود. فردا نمیدانم به چه مناسبتی تعطیل است و همه، از امشب، پیشواز رفتهاند: بیرون از شهر؛ ویلای داییِ فلان رفیق... و من برای ساعت نه صبح، مشتری قبول کردهام.
رو به سنجدی که در نزدیکیام، به سادگی، به هضم شدن در معدهی من رضایت داد، خطاب به شاخههای خالی از سنجد، کنایهای بیمنظور زدم: « بیمعرفت! یعنی همش یه دونه؟ دارم ضعف میکنم! منم ها؟ صاحبخونهی ( مهمون ) همیشگی! همه، یه عالمه بخورن و سهم من فقط یکی! » سر برگرداندم و شاخهها را امیدوارانه اما بیهدف، دنبال کردم. زیر تاریک و روشن نور تیر چراغ برق ( که با فاصلهی تقریبا دو سه متری، روبرویمان، در آن سمت راهرو روشن بود ) یکی دیگر چشمنوازی کرد و بعد دیگری و... هستهی قبلی، را مُک میزدم و آخرین داراییهایش را ازش میکَندم و آن ( هسته ) را میجویدم. نیازی به گفتن نبود که او صدایم را شنیده بود. یک شاخهی دیگر هم برایم رو کرد که اقلا چهار پنج سنجد، بر آن به شیطنت مشغول بودند.
شاخههای شمشادهای حاشیهی محوطهی فَنسکشیشدهی ورزش را با شکم به داخل هل دادم؛ پا برروی شاخههای ریزِ پایینتر، گذاشته و خودم را به هدفِ نگاهم، رساندم. بهتر است بگویم آنها خود را به من رساندند؛ چون در آن تاریکی که چشم، چشم را نمیدید و حتی توصیف صحنه را برایم سخت کرده است، نمیدانم چطور به آن راه حل رسیده بودم! بدون ترس از این که تیشرتِ نواَم پاره شود و به کفشِ نواَم خط و خش بیفتد؛ تنها برای چند دانه سنجد...
میخواستم بنویسم اما با شکم خالی، نوشته بوی اسیدِ معده میدهد، میخواهد هرچه زودتر به نقطه برسد؛ تهش چهار استعاره و اشاره و... « ازت خواهش میکنم... میخوام بنویسم. پولهام رو بیبرنامه خرج کردم و حالا برای باقیموندهی وسایل کار هم پولم نمیرسه، چه برسه به یه بسته ساقه طلایی که اقلا بیست تومن هست! با اون میتونم بستهی اینترنت بگیرم: بیشتر به کارم میاد... `` ذوقِ پول خرج کردن `` داشتم، آره. برنامهریزی مالی بلد نیستم، آره ولی... بهم یه فرصت بده... »
جیب شلوارم داشت پر میشد: « هسته را تُف کن و دیگری را جایگزینش و سرریز را در جیبت خالی کن! نترس، درخت بخشنده است! مانند آدمپولدارها بخور و... » احساس کردم بس است دیگر. با جیبی نیمپُر، به سمت صندلی فلزی که در گوشهای از محوطهی ورزش بود، نزدیک شدم و گفتم حالا وقتش است. سرم را به چپ، به میزبانم دوختم و با کلمهی اولی که سرهم شد، دِینم را به او ادا کردم...