ویرگول
ورودثبت نام
ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

نویسندگی خلاق ۵





در ادامه‌ی « نویسندگی خلاق » تو این پست، اومدم متن‌های دوستای دیگه‌ام رو هم براتون به اشتراک گذاشتم. امیدوارم لذت ببرید! سپاس!





تمرین 5 دقیقه نوشتن برای هفتۀ بعد

1. سه نوبت متفاوت در روز تعیین کنید. مثلاً بعد از بیدار شدن، بعد از ناهار و قبل از خواب.
‏2. در هر نوبت حداقل 5 دقیقه راجع به چیزی که همان لحظه در ذهن شماست بنویسید.
3. موضوع نوشته و چیزهایی مانند این اصلاً مهم نیست. همین که چیزی که در ذهن شماست را بر روی کاغذ بیاورید کافی است. مثلاً بحثی که همین الان با راننده تاکسی داشته‌اید، یا تلفنی که به شما شده و خبر مهمی در آن بوده، فیلمی که یک ساعت پیش دیدید، کتابی که الان در دست خواندن دارید، با کسی قهر کرده‌اید و از او ناراحتید، با کسی بعد از مدتی آشتی کرده‌اید و الان خیلی خوشحالید، پولی که دستتان آمده، پولی که از دستتان رفته، حرف‌هایی که در جایی بیرون از خانه از کسی شنیده‌اید و فهمیده‌اید مشکل بزرگی برایش پیش آمده و هر چیزی!
‏4. به نوشته، جملات، پایان‌بندی، جذابیت و چیزهایی مانند این فکر نکنید. تا روز 5 شنبه حداقل روزی سه نوبت حداقل 5 دقیقه هر چیزی که توی ذهنتان است را بنویسید. آن را ویرایش نکنید. آن رو دوباره نخوانید. بنویسید و بگذارید کنار.
‏5. روز جمعه تمام این یادداشت‌ها را کنار هم بگذارید و سعی کنید از آن یک داستان استخراج کنید.
روز شنبه هر کدام از ما این داستان‌ها را خواهیم خواند.





قرار بر این شد که روزی سه وعده، هر وعده، پنج دقیقه راجب هرچی به ذهنمون میرسه بنویسیم؛ بدون هیچ دخل و تصرفی در اون نوشته! درنهایتم آخر هفته، یعنی امشب، سَرجَمعش کنیم و یه نوشته‌ی واحد اَزش بیرون بکشیم. گمونم باز تو همونم دستمون باز بود.
به نظرم برداشت من از این تمرین، این بود که در وَهله‌ی اول، در زمان نوشتن، فقط بنویسیم و با این دیدگاه، هرگونه ترس و استرس احتمالی رو کنار بگذاریم: اینکه چی بنویسیم و چطور بنویسیم و ویرایش و... اینجور وسواس‌های فکری! بعدیش هم اینکه برای تکمیلِ نوشته، به ذهنمون استراحت بدیم تا از اون فضا خارج بشیم و آرامش بهش رسیدگی کنیم. که یه چیزی تو مایه‌های تعریفِ طوفانِ ذهنی میشه. حالا اینکه چرا روز به روز و هرروز، چند مرتبه، این دیگه به زرنگیِ اسماعیل مربوط میشه؛ یه جورایی معتاد کردنه ذهن به نوشتن؛ احتمالأ.
حالا... من چیکار کردم! اومدم برای جمع‌بندی، یه خلاقیت ( شایدم تنبلی? ) به خرج دادم و به جای دست بردن تو متن، کل نوشته رو به صورت یه یادداشت روزانه‌ی واحد، ارائه دادم. اسمش رو هم می‌ذارم: « سه شنبه تا جمعه‌شبِ علی »
حالا وقتشه بریم یه سر به هفته‌ی گذشته‌ی من بزنیم:



روز اول: بیست و یکم دی‌ماه

#صبح
با تقریبا سه روز تاخیر، از سه شنبه، برنامه‌ی این هفته‌ی انجمن داستان رو شروع می‌کنم. الان ساعت هشت و سیزده دقیقه‌اس. دارم به بابام برای چیدنِ بساط صبحونه کمک می‌کنم. هه! من و سحر خیزی! به حق چیزای نشنیده! باورتون نمیشه، چند دقیقه‌ی پیش، حتی خودم هم باورم نمی‌شد که صبح پاشدم! گاهی حتی خودم هم چایی دم میکنم و مسعولیت کامل صبحونه رو خودم برعهده می‌گیرم. البته به غیر از نون که باید روش کار کنم« گفتم نوت، یه لحظه یاد بچگی‌هام افتادم. نصف عمرم رو داخل نونوایی گذروندم... هییی ♥️
خب دیگه. برم که چاییم از دهن افتاد. امیدوارم به تمرین ظهر هم برسم. باااا اجازه?


#ظهر
نه، خدارشکر قسمت شد به نامه‌ی ظهرم برسم. چه عنوانی هم به ذهنم رسیدا: « نامه » اینو تو مغازه که بودم، این دَمِ آخری به ذهنم رسید. یعنی از صبح که عزمم رو جزم مردم تا این تمرینِ فراموش‌شده رو به سرانجام برسونم. حالا ناگفته هم نَمونه که احسان بهم یادآوری کرد. دیروز بود که حرفش پیش اومد و گفت خودش دست به کار شده که منم طبق معمول همیشه، گفتمش که از یاد کردم. منظورم همین فراموش کردمِ خودمونه ولی به زبون محلی ما اسفراینی‌‌ها! حالا نمی‌دونم واقعا اسفراینی هست یا... ولش بابا! چه حس خوبی دارم ازش! مطمعنم بازم مثل همیشه یه کار خاص از آب در میاد! چه تعریفی کردم از خودم؛)) گذشته از شوخی، دم اسماعیل گرم با این ایده‌اش! یعنی قشنگ معلومه که این کاره‌اس! الان، ساعت دو و دو دقیقه‌ی روز سه شنبه‌اس و من شدیدا منتظرم تا شنبه بیاد و ببینم باقی بچه‌ها چیکار کردن!


#شب
کاش می‌شد به آسمان‌ها پر کشید. مانند کلاغ‌ها، زشت بود اما لذت برد. سیاه بود و آبیِ آسمان را در آغوش کشید. می‌شد تا این حق انتخاب را داشت که بین پرواز یا جاخوش کردن برروی میل‌گردهای پشت‌بامِ یک ساختمان تازه‌ساخت، یکی را انتخاب کرد.
امروز، ساعت حول و حوشِ ساعت‌های پنج غروب، من، علی، با دیدنِ آسمانِ خاکستری، لابلای پروازهای زمینی‌ام، به کلاغِ روی همان بامی که درباره‌اش حرف زدم، حسودی کردم! به حق انتخابش، بیشتر! اینکه چرا به جای لذت بردن از آن بالاها، آن بالاها برروی میلگردِ سرد، آرام گرفته بود... من این یک بار را استثنائاً قصد دارم تا نیمه‌ی مثبتِ داستان را مد نظر داشته باشم! خوشبحالش؛ خوشبحالشان! همه‌ی کلاغ‌ها؛ چه اویی که نظرم را جلب کرد، چه دیگرانِشان!
اینم از شب-نوشتم! یکم ادبی شد??


روز دوم: بیست و دوم دی‌ماه

#صبح
مثل چند روز قبل، برای صبحونه، سمنو خوردم و یه لقمه هم برای ضعف‌های دم ظهر برداشتم. داشتم برمی‌گشتم تا حاضر بشم برم در مغازه که بوی نون تازه،بدحور وسوسه‌ام کرد. خم شدم تا به لقمه ازش بکنم تا جلوی نفسم رو بگیرم که یه فکر گذرا، مثل برق از ذهنم رد شد؛ یه فکر خوشمزه! اینکه بدک نیست یه قاشق رب هم بمالم روش؛ مخصوصا که محلی هم باشه! در یخچال رو باز کردم. به امید بودن رب، امیدوارانه چشم چرخوندم. ترسیدم نباشه و به جاش از اون گوجه های آماده که مادرم برای غذا درست می‌کنه، پیدا کنم که خوشبختانه بود! هرچند اگر نبود هم، من انقدر ولع داشتم که همون رو هم... برش داشتم. مالیدمش روی یه تیکه نونی که از قبل جدا کرده بودم و.. نه، نتونستم به همون یه تیکه قناعت کنم و یه تیکه‌ی دیگم نون جدا کردم و... آخ..!!! چقدر خوشمزه بود! خدایا مگه برای صبحونه، از نون و رب، خوشمزه تر هم داریم؟


#ظهر
امروز یکم سر کار، لنگ می‌زدم. همین باعث شد تا مورد انتقاد اوستا کارم قرار بگیرم و بهم بریزم. این اتفاق، همه‌ی روزِ من رو تا همین چند دقیقه‌ی پیش، تخت تأثیر قرار داد. تو این مدت که خستگی و گرسنگی هم از هر طرف، باعث شدیدتر شدنِ استرسم می‌شدن، هرکاری از دستم بر میومد برای آروم شدنم انجام می‌دادم: از نفس عمیق گرفته تا، خنده‌ی الکی! دَم به دَمِ مشتری‌ها می‌ذاشتم؛ حتی اونایی که همچین رابطه‌ی گرمی باهاشون نداشتم. عجیب بود که چقدر هم خوش می‌گذشت. اینکه تو حال‌بَدی، عوضِ محل گذاشتن به منفی‌ها، حواسم رو با اتفاقاتِ مثبتِ هرچند پیش‌پا‌افتاده، پرت کنم.
الان، ساعت هشت و هیجده دقیقه‌ی شبِ بیست و دومِ دی‌ماه، درحال نوشتن این متن، حالم خوبه! مرسی اسماعیل بابت این تمرین فوق‌العاده‌ات.


#شب
در ادامه‌ی حالِ خوبِ سرِ شبم، تو خونه‌ هم حالم خوب بود و تلاشم رو کردم تا نقشم رو به عنوانِ یه عضوِ مفید، تو خانواده انجام بدم: برای حاضر نبودنِ شام، غُر نزدم و به نیمرو، میکس شده با کوفته قلقلی‌های مونده از ناهار، درست کردم که چی شد!!! خودم حَض کردم و مثل همیشه، از شاهکار خودم تبلیغ کردم و به باقی اصلی خانواده که ظاهراً قبل از من، شام خورده بودن هم تعارف زدم!
آره، دیر رسیدم چون بعد از مغازه، رفته بودم پیاده‌روی، اونم تو هوای فوق‌العاده سردِ دی‌ماهی! عجب چسبید! باز یادِ قدیما رو زنده کردم و... ساعت یازده و بیست دقیقه‌ بود که ساعتم رو تو اتاقم چِک کردم. جای همگی حسابی خالی!???


روز سوم: بیست و سوم دی‌ماه

#صبح
آقای بلوم و بچه ها با قدی بلندی یک انگشت سبابه وارد خانه شدند. ویپلالای حرف نشو هم که برای کمک به آنها چنین گرفتاری‌یی برایشان درست کرده بود... آنی جی اشمیت. ترجمه‌ی زهرا زهروی. عنوان کتاب: مسافر کوچک
خرمگس از اتاق لیلیان وینیچ. ترجمه‌ی خسرو همایونفر


بله! نوشته‌ی امروزِ من، یعنی بیست و سوم دی‌ماه، با اتفاقِ مبارکِ ثبت نامم تو کتابخونه‌ی مرکزی، کلید خورد. دَمِ آقای اصلانی و ارغیانی گرم که باعث و بانیِ این اتفاق قشنگ شدند. کلی ذوق زده بودم که چی بردارم. عین یه بچه که ولش کردن توی یه اتاق پر شکلات و نمی‌دونه از کدومشون بخوره! اول یه سر اومدم یگیه نگاهی به لیست کتاب ها انداختم. بعد به ذهنم رسید که برم و اون کتاب‌هایی که اسمشون رو یادداشت کردم بگیرم. یکم گشتم ولی خیلی سخت بود بین اینهمه کتاب... این شد که گفتم ولش، یه چیز اتفاقی بردارم. شاید روزیِ کتابِ امروزِ من، درواقع اولین کتابی که من از کتابخونه می‌گیرم، قراره یه چیز دیگه باشه. ولی مگه می‌شد؟ هی لیست خودم و نگاه می‌کردم و از اون طرف، یه چشمم به قفسه‌ی کتاب‌ها بود. خیلی سخت بود که ناگهان به فکری به ذهنم رسید که...


#ظهر
دارم موزیکِ darkness_eminem رو گوش میدم.


#شب
یه حسِ قشنگ، می‌تونه تلخ هم باشه؛ اون روزایِ خاطره‌انگیزی که مشابهش برای تو هم وجود داشتن؛ همون روزایی که باورت این بوده، دنیا قراره از این به بعد با ساز تو برقصه ولی...
در عین حال، میشه که پرده‌ها رو کنار بزنی و تمرینِ خنده در شرایط سخت رو، برای چند لحظه هم که شده از سَر بگیری... میشه با خنده‌های واقعیِ رفیقت، مصنوعی بخندی...
حمید جان پیوندتون مُبارکا باشه داداشی ?



اینو اسماعیل، توی بازخوردِ متن من گفت. البته خیلی چیزها گفت که من، اینو چون برام جالب بود، یادداشتش کردم: « هیچ داستانی شبیه به واقعیت نیست. هیچ واقعیتی شبیه به واقعیت دیگه نیست! »






نویسندگی خلاق ۱
نویسندگی خلاق ۲
نویسندگی خلاق ۳ ( اشتراک گذاری )
نویسندگی خلاق ۴ ( اشتراک گذاری )





نویسندگی خلاقنویسندگیداستانیادداشت روزانهطوفان ذهنی
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید