نکند صدای ترانهای کم شود. گم شوند واژهها از انتهای بیتها و بیقافیه رها شوند شعرها در گوشهایی که ترانه را تنها در خوشیها و عروسیها و پایکوبیها گوش میدهند. نکند کسی از راه برسد و ترانهای اَزبَر نباشد؛ تُپُق بزند و انتهای شعری را به ابتدای شعری دیگر پیوند بزند و آب ببندد به احساس و هیچ دیگر، عاشقانهها خاکستری شوند و دوست داشتنها، در هیچکجای این شهرِ آجری به گوش و چشم هیچکس نرسند و آدمها بروند پی کار خودشان. تکلیف چیست؟ ما که تا گوش باز کردیم و دیدیم، یاد گرفتیم رویاهامان را خیال کنیم و در ترانهای، جای قهرمان را با خودمان عوض کنیم و زمین را به مقصد شهرِ آرزوها، ترک کنیم؟ مایی که تنها در ترانهای، از گوشی به گوشِ دیگری، دهان به دهان میشویم و خیال میکنیم هستیم؛ ما، اگر ترانهای نباشد که با صدای بلند پخش شود، کجای این راه قرار است پیدا شویم؟ کاش قانونی وضع شود و مدافعی، قدرتمند و سَرزباندار از راه برسد و در جایی خالی از فلان صفحهی کتاب قانون، بنویسد: همه موظفند ترانهها را با صدای بلند گوش دهند! لااقل ترانهی موردعلاقهشان را؛ لااقل در حریم خصوصی خودشان! کاش بشود تعداد ما از من، به تعدادی شبیه به من رشد کند تا زمین، خالی از صدا نشود...
پینوشت: نوشته شده با انرژی ترانهی « هرم تو _ ابی »