گوشِ چپم هفتهای هست که سوت میکشد؛ سوت ها! دیگر به آن صورت که قبلاً بود، اکنون به موسیقی بیکلام برای حفظِ تمرکزم احتیاج ندارم چراکه گفتم...
زخمهای بخیهی مچِ دستِ چپم، کمکم دارد خوب میشود؛ بااینحال هنوز مراعات میکنم و زیاد بهش سخت نمیگیرم؛ هرچند که من کلا دستِ راست هستم...
مادرم فردا از مسافرت برمیگردد. تلفنی بهش گفتم که یک مقدار بیشتر بماند و خوشبگزراند؛ هرچند دلم برایش تنگ شده؛ هرچند خودم دلم برای یک مسافرتِ تنهاییِ چندروزه لَک میزند...
تا همین تقریبا یک ماه پیش فکر میکردم که بعد از شنیدن حرفهایش، باید سریع اظهار نظر کنم: کمک را در این کار میدیدم؛ گمان میکردم که خواستهی خودش هم همین باشد اما تاثیرش را که دیدم، متوجه شدم، نه، این منم که دوست دارم بگویم « آهای، نظر من این است...! » و این، حال او را خوب نمیکرد. امشب و درکل اینروزها بعد از شنیدن حرفهای هرکسی، عوض اظهار نظر، یک راندِ دیگر نیز سکوت میکنم؛ اینبار به صدای خودم گوش میدهم. در سکوتِ دومی، هردویمان جوابمان را میگیریم. میخندیم و به باقی کارهایمان میرسیم؛ هرچند این کار با استدلالهای جهانِ اینروزها، متفاوت باشد...
نوشتن، موسیقی؛ درمقابلش تلویزیون و اینستاگرام. خوشحالم که کَفهی اولی برایم سنگینتر است. بیشتر دوست دارم دنیای خودم را بسازم تا تحت تاثیر دنیایِ منظوردارِ دیگران قرار بگیرم. دلم میخواهد آجر به آجرِ دنیایم، نشانی من را تحمل کنند. هرچند اینها...
این هم آلبوم موسیقی بیکلام پیشنهادی امشب من:
Caleb etheridge _ where our dream's