ویرگول
ورودثبت نام
ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

هرکاری... اِلّا...

حسین نَخواست توی عکس بیوفته ؛)
حسین نَخواست توی عکس بیوفته ؛)


هرکاری را می‌توانستم نکنم، اِلّا... : موسیقی بی‌کلام گوش نده، دل به صدای جیرجیرک‌ها و شبگردانِ ورزشکارنَما بده و « چشمـهایش » را بعد از اقلا نیم‌ساعت پیاده‌روی برای پیدا کردن یک جای خلوت، بعد از دو صفحه و نیم، در صفحه‌ی صد و هفتاد و پنج ببند... انرژی‌ای که در خود تصور می‌کردی، بعد از اصلاح تقریبا شش کلّه، بِالکُل فراموش کن و چشمانت را با انگشتان شصت و اشاره‌ی دست چپ، محکم بِمال... بعد ول کن و بعد، دلت یک نگهبان بخواهد که کِشیک‌ات را بدهد تا چند دقیقه را با خیال راحت، روی صندلی° وسط پارک چُرت بزنی و چون نیست، به اجبار، چشمانت را باز کنی و دیگر به هر ضرب و زوری که شده، تمایل به خوابیدن را پَر بدهی... فکرِ خانه... که اصلا! ساعت یازده و نیم و خانه؟ مگر « شونزده سالت » است؟ تازه، می‌خواهی جوری بروی که شام بخوری. تو که تازه با حسین، فالوده بستنی خورده‌ای... بله، فالوده هم سیر می‌کند! خب پس باید چند دقیقه دیگر را کالری بسوزانی... یادِ حرف‌های مهدی می‌افتی که می‌گفت آدم برای رسیدن به بعضی چیزها، باید بعضی چیزها را فدا کند: منظورش زود خوابیدن، برای زودتر بیدار شدن و ورزشِ صبحگاهی در پارک بود. خب من هم دارم در پارک، کِیف می‌کنم دیگر! اصلا مگر می‌شود بعد از ساعت ده و نیمِ شب ( پیشنهادی که مهدی برای خوابیدن می‌دهد ) را نَبینی؟ شب، بعد از آن ساعت‌ها، تازه سفره‌ی دلش را باز می‌کند؛ حیف نیست پایِ قصه‌هایش نَنِشینی... گفتم « قصه » یاد مادربزرگِ مادری‌ام افتادم؛ ما را زیر پتویی بزرگ، جمع می‌کرد و خودش گوشه‌ای از آن را می‌گرفت و فرو می‌رفت در شنگول و منگول و حبه‌ی انگور و... تقریبا بیست و سه سال است که نیست... چه زود... تمام این‌ها را کرده و نکرده، مچاله می‌کنی و پَرتِ... ولی یک چیز این وسط هست که از ابتدا بوده و تا اکنون هم هست و گویا... و آن، این است که باید بنویسی! احتمالا این‌یکی از آنهایی‌ست که قرار است تا تَهش بروی؛ این را چشمانم که اکنون اَجیر شده‌اند و دل به لالایی سگ‌ها و بازیِ خفاش‌ها و ملودیِ جیرجیرک‌ها داده، اقرار می‌کنند و می‌گویند که دلشان می‌خواهد بیشتر بمانی و در نسیمِ بی‌رنگ که بیدِ مجنون را در حالت‌های مختلف، در بومِ ( آسمانِ ) پارک، نقاشی می‌کند حل شوی ولی گویا بروی بهتر باشد! چِرایش را اکنون، نه می‌پرسی و نه او قرار است بگوید! کتانی‌ها را پا می‌زنی و می...

هرکاری را می‌توانستم نکنم، اِلّا نَنوشتن: موسیقی بی‌کلام گوش نده، دل به صدای جیرجیرک‌ها و شبگردانِ ورزشکارنَما بده و « چشمـهایش » را بعد از اقلا نیم‌ساعت پیاده‌روی برای پیدا کردن یک جای خلوت، بعد از دو صفحه و نیم، در صفحه‌ی صد و هفتاد و پنج ببند... انرژی‌ای که در خود تصور می‌کردی، بعد از اصلاح تقریبا شش کلّه، بِالکُل فراموش کن و چشمانت را با انگشتان شصت و اشاره‌ی دست چپ، محکم بِمال... بعد ول کن و بعد، دلت یک نگهبان بخواهد که کِشیک‌ات را بدهد تا چند دقیقه را با خیال راحت، روی صندلی° وسط پارک چُرت بزنی و چون نیست، به اجبار، چشمانت را باز کنی و دیگر به هر ضرب و زوری که شده، تمایل به خوابیدن را پَر بدهی... فکرِ خانه... که اصلا! ساعت یازده و نیم و خانه؟ مگر « شونزده سالت » است؟ تازه، می‌خواهی جوری بروی که شام بخوری. تو که تازه با حسین، فالوده بستنی خورده‌ای... بله، فالوده هم سیر می‌کند! خب پس باید چند دقیقه دیگر را کالری بسوزانی... یادِ حرف‌های مهدی می‌افتی که می‌گفت آدم برای رسیدن به بعضی چیزها، باید بعضی چیزها را فدا کند: منظورش زود خوابیدن، برای زودتر بیدار شدن و ورزشِ صبحگاهی در پارک بود. خب من هم دارم در پارک، کِیف می‌کنم دیگر! اصلا مگر می‌شود بعد از ساعت ده و نیمِ شب ( پیشنهادی که مهدی برای خوابیدن می‌دهد ) را نَبینی؟ شب، بعد از آن ساعت‌ها، تازه سفره‌ی دلش را باز می‌کند؛ حیف نیست پایپقصه‌هایش نَنِشینی... گفتم « قصه » یاد مادربزرگِ مادری‌ام افتادم؛ ما را زیر پتویی بزرگ، جمع می‌کرد و خودش گوشه‌ای از آن را می‌گرفت و فرو می‌رفت در شنگول و منگول و حبه‌ی انگور و... تقریبا بیست و سه سال است که نیست... چه زود... تمام این‌ها را کرده و نکرده، مچاله می‌کنی و پَرتِ... ولی یک چیز این وسط هست که از ابتدا بوده و تا اکنون هم هست و گویا... و آن، این است که باید بنویسی! احتمالا این‌یکی از آنهایی‌ست که قرار است تا تَهش بروی؛ این را چشمانم که اکنون اَجیر شده‌اند و دل به لالایی سگ‌ها و بازیِ خفاش‌ها ملودی جیرجیرک‌ها داده، اقرار می‌کنند و می‌گویند که دلشان می‌خواهد بیشتر بمانی و در نسیمِ بی‌رنگ که بیدِ مجنون را در حالت‌های مختلف، در بومِ ( آسمانِ ) پارک، نقاشی می‌کند حل شوی ولی گویا بروی بهتر باشد. چرایش را اکنون نه می‌پرسی و نه او قرار است بگوید. کتانی‌ها را پا می‌زنی و می...

دلنوشتهیادداشت روزانهنویسندگی خلاقنویسندگیسید علی نصرآبادی
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید