هنوز مورچه دورِت جمع نشده پس زندهای ؛)
مغازه رو به گلها سپردم! از نگاهِ آخری که بهش میگن: « محض اطمینان » در، قفل بود. چنلیومِ سَردَر، روشن بود. لامپِ ویترین، روشن بود و دیوارنویسیهای تبلیغاتی، واضح دیده میشد و... درنهایت گلها، سُر و مُر و گُنده، سر جای خودشون بودن: « مغازه رو به شما میسپارم! حالا دیگه هرچی دلتون میخواد بگید... راحت! اونجا رو پر از اکسیژن کنید تا من صبح که اومدم... کِیف کنم! امروز، چطور بودم؟ نظر شما چیه؟ « یه خواهش: اونجا رو از ناراحتیها و دلخوریها و نبایدها و... هایی که امروز، فضا رو باهاش پر کردم، تمیز کنید! » به امید دیدار! »