هی میای بالاتر و با خودت میگی مگه از این بالاتر هم هست؟ اینهمه قشنگی؛ کافیه دیگه، ها! ولی غافل از اینکه از این بالاتر هم هست؛ قشنگی° هنوز هم هست! چیزهای جدیدِ زیادی هستن که انتظارِ دیدهشدن از نگاهِ تو رو میکشن؛ منتظر شنیده شدناند: ساختمونهایی با نماهای جدید؛ سنگفرشها و بوتههای گلهایی که حاشیهی پیادهروها کاشته شدن و تابحال ندیدی... زوجِ خوشتیپی که از روبرو بهت نزدیک میشن و دستِ یکی° یه پلاستکِ و اونیکی ( به گمونم گوشی ) ... سگهای خیابونی که توی ناخودآگاهشون، هنوز گزینهی اعتماد به آدمها زندهاس... درختای زردآلو و گوجهسبز و توت و یاسِ رازقی و... که روی سینهی دَرودیوارِ باغی توی مسیرت° خودنمایی میکنن و تو نمیدونی به شکمت فکر کنی یا ریهها رو پر از هوای خوشبو... گربهی سفیدی که آنچنان با لذت روی دیوار لم داده و سنگین پلک میزنه که تازه یادت میاره « امشب هوا چقدر دِلِ... » موزیکهای باکلام و بیکلامی سوهانِ لحظههای گوشهدارِ این روزهای نامتقارناند... و همین جدیدها هستن که یادآورِ این لحظاتِ بیپاسخاند: « ...من یادم نمیاد کِی این زندگی رو انتخاب کردم... » همین بیمنطقها و بیمنطقیها که چیزی وَرای باورهای روتینِ انقضاداراند که جوابگوی این زنده بودن_ موندنِ معنادار هستن...