ویرگول
ورودثبت نام
ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

واگویه‌های امشبِ اینجانب

اونجایی که متوجه شدم آب داره گرم میشه چون صبح برای شستن سر مشتری، شیر آب گرم رو باز کرده بودم، تمایلی به اینکه خم شم و ‌( گرم رو ) قطعش کنم، نداشتم. فدای سرم که خیسِ عرق شدم؛ بیرون داره باد میاد! مشتم رو با ولع، پر آب کردم و صورتم رو نشونه رفتم، عینکم بهم یادآوری کرد که حواسم پرتِ پاراگرافیِ که از چند دقیقه‌ی پیش، توی ذهنم جفت‌وجور شده: « فرهاد: آقا برای این ( من ) دعا کنید یه زِید بزنه داره می‌میره از کمردرد... » از بین چند نفری که دوره‌مون کرده بودن، علی به حنجره‌اش زحمت داد و داوطلب شد که زحمتِ شفاف‌سازی این فاجعه‌ی بزرگِ انسانی رو گردن بگیره: « من حاضرم به نمایندگی از همه‌ی این‌ها، دست روی قرآن بذارم که ( همه‌مون ) براش دعا کردیم، این خودش هم باید یه قدمی برداره دیگه... این خودش نمی‌خواد..! » اشاره به من: « دروغ میگم؟ » من با سر° تاییدش کردم... » همین چند دقیقه‌ی پیش، متین هم مُهرش رو زد؛ البته خودم هم قبولش دارم و اتفاقا با روشنفکریِ تمام، نقابِ امیدواری بهش زدم که: « حالا من نمی‌دونم باید بری دنبالش یا چی ( کی راست میگه، کی دروغ! )ولی این رو می‌دونم که بالاخره اونی که چِفتِت باشه جور میشه! جُفت نه ها؛ چِفت! » گمونم اونجا فکر می‌کردم که دقت توی انتخاب کلمات، کمک به تاثیرگذاری عرایضم میشه! بگذریم که از کجا شروع کردیم و الان کجام و متین کجاست؛ چرا الان که از دردِ عرق‌سوز، مثل پنگوئن امپراتور، این مسیرِ مغازه تا اینجایی که الان هستم رو قدم زدم، خونه نرفتم و پارکِ ملت و آب‌نمای نیم‌متریِ وسطِ حوض رو انتخاب کردم؟ چرا با خودم فکر کردم این نسیمی که از روی آب بلند میشه و این صندلیِ چندنفره، به اقلا یه نفر دیگه برای شب‌نشینی‌ و وراجی کردن نیاز داره؟

صداقت، مثل شیشه‌ی عینکم، تمیز° بهونه‌ها رو نشونم میده و اجازه‌ی حرف زدن رو ازم میگیره؛ مجبورم سکوت کنم؛ درواقع دهنم رو ببندم ولی دَرِ ذهنم رو که نمیشه بست: « تیکه‌پاره‌های داستان‌هایی که تحویل اون طفلِ‌معصوم ( متین ) دادم: که چی؟ دنبال مقصر نباش! آخر یه جایی ازش ( دنبال مقصر گشتن ) خسته میشی و مجبور میشی با خودت روبرو بشی، اون موقع... سخت نگیر، کنکورم میگذره. به چشمِ یه هیجان بهش نگاه کن حتی اکه برای بارِ دَهمِ که داری میدی و..‌. انتخاب، انتخاب مهمه؛ روی انتخاب‌هات دقت کن... »

می‌خواستم به فرهاد پیام بدم که: « بیا ببین کجام! کی اینجاس! این یارو که توی هوا، جیتکاندو میره، نشسته داره بلند بلند چرت و پرت میگه! » شیطونه میگه برم گوشی رو نزدیکترین جایی که میشه، بذارم و صداش رو ضبط کنم، ببینم چی میگه! میشه از توش کلی داستان درآورد! داستان؟ پسر خوب! تو همین الآنم ریدی به خودت، ایرپاد‌هات رو درآوردی از گوشت که مبادا ناغافل نزدیکت شه و... از هر پنج‌تا کلمه، شیش‌تا اون رو می‌پ‍ّایی که... وِلِش ولی واقعا خوش‌بحالش نه؟ خودش رو زده به ک...خولی و نونِ مفت می‌خوره و... والا ما از اون دیوونه‌تریم فقط حال و حوصله و شایدم جرأتِ داد و هوار نداریم. باز اون یه جوری خودش رو خالی می‌کنه ما چی... ابن رو از نگاهِ اون دخترپسری که چند دقیقه‌ی پیش از اینجا رد شدن فهمیدم: اون دیوونه‌اس، همه هم میدونن، من چرا اونجا نشستم و اینجا رو به رختخوابم و‌ کولر و شام و فیلم و.‌.. ترجیح دادم؟ نکنه واقعاً باید می‌دیدمش امشب؟ خوب شد حواسم به پسربچه‌ای که با دوچرخه‌اش از جلوم‌ رد شد بود ها! منظورم برای این خل‌وچل‌اس... بلاملایی سرش نیاره! ( من درمقابل هم‌نوعانم مسعولم! )

این چشم‌هایش هم عجب زیروروم کرد امشب ها، نه! بطری آب معدنی چی می‌گه کنارم! نکنه امشبم داری لِفتِش میدی دیر برسی خونه و همه خواب باشن چه بهونه‌ات برای مسواک نزدن جور باشه؟ راستی عرقت هم خشک شد ها! بستنی‌فروشه هم رفت. دمش گرم عجب کولری داشت: هم داخل رو خنک کرد، هم با آبی که ازش می‌رفت، بوته‌ی گل سرخی که پست دیوار بستنی‌فروشی بود رو‌ حسابی آبیاری کرد! مَمّد هم الکی الکی پول نداد ها... حالا بگذریم. گرسنم شد. بطریم تا نصفه° آب داره، جون میده برای ( مسخره ) بازی آخر شب...

نویسندگیداستانادبیاتنویسندگی خلاقسید علی نصرآبادی
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید