رایلی: چی میشه ؟
اِرین: چی؟
رایلی: چی میشه؟ وقتی میمیریم چی میشه؟
اِرین: آره، چه کوفتی میشه؟
رایلی: پس فکر میکنی وقتی بمیریم چه اتفاقی میافته اِرین؟
اِرین: درمورد خودم بگم؟
رایلی: برای خودت بگو!
اِرین: خودم. خودم. مشکل همینه. تمام مشکلِ کل قضیه همینه: اون کلمه « خود » لغتش این نیست. اون درست نیست، نیست. نیستش. چطوری فراموشش کردم؟ کی فراموشش کردم؟ سلولهای بدن، دونه دونه متوقف میشن ولی مغز با نورونها سیگنال میفرسته! صاعقههای کوچیک، مثل آتیشبازیِ داخل بدن... و فکر کردم ناامید باشم یا احساس ترس کنم ولی هیچکدومشون رو حس نمیکنم. هیچکدومشون چون زیادی مشغولم! زیادی مشغولِ این لحظهام. دارم به یاد میارم. البته یادم میاد که تمام اتمهای بدنم در یه ستاره شکل گرفتن. این جسم، این بدن، گذشته از همهچیز، اکثرا فضای خالیه و جسم جامد. فقط انرژیِ که خیلی آهسته مرتعش میشه و مَنی در کار نیست. هیچوقت نبوده. الکترونهای بدنم با هم ترکیب میشن و میرقصن... با الکترونهای زمینِ زیرم و هوایی که دیگه تنفس نمیکنم... و به یاد میارم جایی نیست که دَرِش هیچکدوم از اونا تموم بشه و من شروع بشم. به یاد میارم که من انرژیام؛ نه خاطره، نه خود، اسم، شخصیتم، انتخابهام، همه بعد از من اومدن. من قبل از اونا وجود داشتم و بعدشون، خواهم بود و بقیهی چیزها، همگی تصویریان که درطول مسیر برداشته شدن. رویاهای کوچیکِ درحال فرار که توی بافتِ مغزِ درحالِ مرگم چاپ شدن و من رعدی هستم که بینشون جهش میکنم. من انرژیام که نورونها رو شلیک میکنه و درحال برگشتن هستم؛ فقط با به یاد آوردن، دارم به خونه برمیگردم و مثل یه قطرهی آب میمونه که دوباره به داخل اقیانوس میافته... اقیانوسی که همیشه بخشی ازش بوده... همهی چیزها... قسمتی ازش هستن. همهمون یه قسمت هستیم: تو، من، دخترکوچولوم، مادرم، پدرم... همهی کسایی که بودن، همهی سیارات، همهی حیوانات، همهی اتمها, همهی ستارهها، همهی کهکشانها، تمامش. بیشتر از دانههای ماسهی توی ساحل، کهکشان توی کائنات داریم و وقتی میگیم « خدا » داریم درمورد همین حرف میزنیم: یکتا، نظامِ عالَمِ وجود و رویاهای نامحدودش. ما عالَمِ وجود هستیم که رویاهای خودش رو میبینه! در این لحظه که به یاد میارم، همهچیز رو یکدفعه درک میکنم: زمانی نیست، مرگی نیست... زندگی یه رویاست، یه آرزوـه که بارها و بارها و بارها و بارها و بارها و بارها تا ابد خواسته میشه و من، همهاش هستم. من همهچیز هستم. من همه هستم. من چیزی که هستم، هستم.
قسمتی از دیالوگهای مینیسریال « مراسم عشای ربانیِ نیمهشب »