ویرگول
ورودثبت نام
ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

پاره‌ای از چشم‌هایش

آن شب عالمی داشتم. با ذوق و شوقی در خانه با پدرم شوخی و بازی کردم که اصلا انتظارش را نداشتند. برخلاف همیشه که می‌رفتم و کنار چراغ پایه‌داری در ایوان می‌نشستم و کتاب می‌خواندم، آمدن نزدیک پدرم در اتاق نشستم و ته گیلاس ودکا در آبعلی ریختم و سر کشیدم. کمی الکل مرا در حالتی که دارم عمیق‌تر می‌کند. بیشتر می‌بینم، بیشتر می‌چشم، درد را شدیدتر احساس می‌کنم و لذت را جانبخش‌تر درمی‌یابم.
دیروقت به اتاق خوابم رفتم. مدتی گرامافون گذاشتم و دور اتاق راه رفتم. ساعت یک بعد از نصف شب بود. در اتاقم باز شد و پدرم در ربدوشامبر عنابی‌رنگش پیش من آمد و پرسید: « چرا نمی‌خوابی؟ » گفتم: « خوابم نمی‌برد. » پرسید: « چرا؟ » سرم را روی شانه‌ی پدرم گذاشتم، هق‌هق گریه کردم و گفتم: « نمی‌دانم. »
چه پدر مهربان و فهمیده‌ای داشتم. زلف‌های مرا ناز کرد اما فرصتی به او ندادم. او را از اتاق بیرون کردم و گفتم: « بروید، دیگر حالا می‌خوابم. » یک‌بار دیگر، شاید برای آخرین‌بار، حسرت سوزانی به من دست داد که کاش نقاش بودم و کاش می‌توانستم راحت باشم.

بزرگ علوی چشم‌هایشنویسندگیادبیاتداستانسید علی نصرآبادی
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید