از صبح همهجا خلوت بود. انقدر که، وقتی برای بارِ چندم، رفتم تا درِ مغازه رو باز کنم و با مشتریای که برای ساعت دو وقت داده بودم، هماهنگ کنم، انگار جمعه بود. قطعی برق، برای ساعت ده صبح تا یک عصر، دلیل این قضیه بود. قسط و وام، بهم اجازه نمیداد تا مثل خیلیها، ماشین روشن کنم و برم برفبازی، پس با همهی سردی و خلوتی، نشستم و سرم رو با تمیزکاری و آب دادن به گلها گرم کردم. موزیک موردعلاقهام از اسپیکر پخش میشد و من بین جریانی از حال خوب و بد، معلق بودم: چه خوبه... هیچکی نیست و راحت موزیکت رو گوش میدی و به کارهای شخصیات میرسی. درمقابل، به پارک ملتی که زیر برف، زیر رنگهای سبز و قهوهای و سفید نقاشی شده بود و بخارهایی که از لیوانهای آدمایی که از جلوی مغازه رو میشدن، بلند میشد و چِکچِکِ قندیلهای یخِ آویزون از ناودون جلوی مغازه. تقریبا هیچ روزی از پاییز رو قدم نزدم: لااقل اونجوری که خودم اسمش رو بذارم قدمزدن. امسال بیشتر از هرسال، خودم رو وابسته به حمایتِ پاییز میدونستم ولی بااینحال نشد که... آرزو میکردم، یعنی میکنم که تموم نشه! اصلا برم جایی که همیشه پاییزه باشه! این احساس رو قوی، از همون اولین روزهای مهر، از نزدیک لمسش میکردم ولی... دیروز احساس کردم که نیازی به سرزنش خودم نیست؛ پاییز، عارفتر از ابن حرفهاست: میفهمه، میبخشه و احساس خوبِ واقعیش رو بهم میده! من صدای تغییر رنگِ برگها، جدا شدنشون از شاخه و سقوط و حتی لگدمال شدنشون رو؛ حتی صدای خوابِ درختها و... رو میشنیدم. به موازی اینها، صدایی نرم و رنگی، آهسته و با اطمینان کنار گوشم زمزمه کرد: « غصه چرا! تو، همهی من رو، یکجا سَرکشیدی! خیالت راحت که هرچی داشتم رو بهت ارزونی کردم ...»