بلند شد یک دانه نارنگی از داخل سینی برداشت. دوست کند و در این حین، نگاهش دنبال کسی بود که قرار بود از در وارد شود: « آهسته زبانهی قفل را کشیدن و تا بسته شدن، با دست دیگر، با احتیاط، در را تا چهارچوب، مشایعت میکرد. سالهاست که شاهد رفت و آمدهای وقت و بیوقتش است. علی را دید که با سرش را با تمرین، بالا آورد. نیمنگاهی به قابی که همهشان در آن، لَم داده بودند انداخت. با لبخندی ...
پینوشت:
ایده ناب بود اما چشمام بهم اجازهی نوشتن ندادند.