به یک سگِ خیابانی برمیخوری. گرسنه است. کثیف است. تمام موهای بدنش ریخته است حتی بهش میخورد که یک دستش هم آسیب دیده باشد؛ احساسَت در آن لحظه را تعریف کن!
حین تمیزکاری، بعد از جابجایی چهارپایهای کوچک، متوجه پروانهای میشوی که دیروز هم با کمی اختلاف، همان اطراف دیده بودیاش. از بیقراری، بالبال میزند. معلوم است که میخواهد برود اما نمیداند چطور. شاید او هم مانند سوژهی قبلی، آسیب دیده. بااینحال، نه دلت میآید همانجا به حال خود رهایش کنی و نه بالَش را بگیری و... احساسَت در آن لحظه را تعریف کن!
حین شستشوی دستهایت، دودِلی که شیرِ آبی که برای خیساندنِ آنها باز گذاشته بودی را همانطور باز به حال خود رها کنی یا ببندی، کفمالی کنی و دوباره شیر را باز کنی! حسی میگوید این که شیر آب مغازهی تو نیست، بگذار برود... مهمتر از همه، این آبِ آشامیدنی که ( به لطف مسعولین ادارهی آب... ) آشامیدنی نیست... چه میشود برود و زودتر به فاضلاب برسد... احساسَت در آن لحظه را تعریف کن!