ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

گرسنه بودیم و رفتیم چیزی بخوریم

ابراهیم: رفیقام° هرکی می‌بینمتم میگه هرروز داری ده سال پیرتر از قبل میشی... میگن کلی شکسته شدی: موهات سفیدتر شده و کلی چین و چروک افتاده روی پوستت و...

من: برو بابا... کی گفته اینجوریه؟ ولشون کن برن به درک همچین رفیقایی رو... والا! اینا همش دوسدارن فاز منفی بدن و...

ابراهیم: آره... اصلا برای خودمم مهم نیست... حالا انگار چهارتا...

من: آره... اتفاقا اینجوری جوگندمی، خیلی هم تودل‌بروتر شدی... مثل خودم! ... کتاب چیکار کردی؟

ابراهیم: دارم میخونم...

من: چی..؟ شعر؟

ابراهیم: نه.

من: رمان؟ ملت عشق؟

ابراهیم: نه. یه نویسنده‌ی فرانسویِ... اسمش چی بود...

من توی ذهنم اسمش چند نویسنده که فکر می‌کردم فرانسوی باشند را مرور می‌کردم: جوجو مویز و... می‌خواستم هم به زبان بیارم ولی نگفتم...

ابراهیم: آره...

من: اوم. منم دارم چشمهایش رو می‌خونم. ( همون که اومدی دنبالم، دستم بود. )

من: گل هم می‌گیرم. ( ادامه‌ی صحبت‌های خرید برای مغازه..‌. که گزینه‌ی قبلیش صندلی جکی حرفه‌ای بود! )

ابراهیم: ( کاملا مختصر! ) اوووم! عالیه.

نگاهم به طرح fast food که با نئون درست کرده بودند بود و او داشت با گوشی‌اش ور می‌رفت تا ساندویچ‌ها آماده بشوند. یک پسربچه‌ی نیم‌متری، از پله‌هایی که به لژ خانوادگی می‌رسید، بالا و پایین می‌رفت. با نگاهم، واضح دنبالش می‌کردم تا متوجه شود و وقت خالی‌ام را پر کند و او هم چراغ سبز نشان داد و هی ناشیانه، زیرچشمی براندازم می‌کرد و دستانش را مشت می‌کرد و جلوی لبانش که به خنده باز می‌شد را می‌گرفت و زود از جلوی چشمانم ناپدید می‌شد ولی به دقیقه نمی‌کشید که باز سروکله‌اش از راه می‌رسید و...

یکی جوان هم‌سن‌وسال خودم از راه رسید و رفت طرف پیشخوان تا سفارش بدهد که اتفاقی، یکی از دوستانش را که بر سر میزی، نزدیک به پیشخوان نشسته و انتظار سفارشش را می‌کشید را دید و بحثی که با خنده‌های مرموز و مصنوعی ساخته شده بود را کلید زدند. من میخِ مدل موهایش شدم و در جایی احساس کردم که او متوجه سنگینیِ نگاهم شده و حتی خود را برای اینکه جواب پی بدهم هم حاضر کرده بودم: من آرایشگرم و دارم مدل موهات رو آنالیز می‌کنم و...

ساعت از دوازده شب گذشته بود و پرسنل آشپزخانه، گویا خسته‌ار از آن بودند که زمان برایشان مهم باشد. اقلا بیست دقیقه بود که معطل شده بودیم؛ حال آن جوانکٌ خوشتیپِ جلوی پیشخوان هم بماند... اینترنت، بهانه‌ای برای مشغولی بهم نمی‌داد: همسترم را تازه آپدیت کرده بودم. اینستاگرام هم که اینترنتِ بیخودی می‌خورد پس... یادم آمد که برنامه‌ی روزانه‌ی فردا ننوشتم. تاریخ فردا را پرسیدم و او بدون آنکه سرش را بلند چند گفت: « یازدهم » با کمی تغییرات، برنامه‌ی امروز را برای فردا، کپی کردم و در یادداشت‌های فردا ذخیره کردم‌.

ساندویچ‌های آن جوانک حاضر شد و‌ با خداحافظیِ مختصری، رفت و دیگری که دختر جوانی همراهش بود، با یک دختر و پسر دیگر، جای خالیِ او را پر کردند. صدای پسربچه می‌آمد که داشت سرزنش‌های مادرش را نوشجان می‌کرد چون تمام پله‌ها را مانند کرم‌خاکی، با زانوهایش تا بالا وول خورده بود. با صدای عقب رفتن صندلی، به سر میز برگشتم و دیدم که ابراهیم دارد سمت پیشخوان می‌رود گویا نوبتی هم که باشد، نوبتِ ما بود.
ابراهیم: نوشیدنی چی می‌خوای؟ لیموناد، نوشابه؟

من: فرقی نداره... هرچی خودت خواستی بگیر.


نویسندگیدیالوگداستانادبیاتسید علی نصرآبادی
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید