ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

یه دیدگاهِ قشنگ (پایان)


هنوز دویست متر بیشتر از تغییر مسیرمون نگذشته بود که دیدم امین سرش رو چرخوند و به یه نقطه خیره شد. قبلش مشغول صحبت بودیم؛ راجبه همه‌چی اما توی اون لحظه، برای چند دقیقه ساکت شد و هیچی نگفت. منم با سکوتش همراهی کردم و چند قدم اَزش فاصله گرفتم و به فَنس‌های اطراف استخر تکیه دادم.
《علی لامپ‌های خونه‌هارو نگاه. از اون طرف چه نَمای قشنگی دارن، نه!》
منم با لبخندی که توی اون تاریکی دیده نمی‌شد، حسِ مشترکم باهاش رو که زیبا بود، بهش رسوندم و با حرکته سر و یه تُنِ آهسته، تاییدش کردم. باز سکوت کرد و به اون دور-دورها، به لامپ‌های خونه‌ها زُل زد. قشنگ معلوم بود که درگیرِ یه احساسِ ناب شده که هیچ‌جوره بهش اجازه‌ی جدا شدن از اون مکان رو نمیده! این رو با تمام وجود درک می‌کردم چون خودم هم حسش می‌کردم و کرده بودم قبل‌ترها: حسِ جدا شدن از شلوغی و احساس امنیت داخل یه خلوت! سخت نبود که احتیاجش به اون وقفه و بیشتر موندن رو حدس زد. فقط منتظر بودم که خودش لب تر کنه. راستش خودمم بدم نمیومد که به دنیاش وارد بشم!
تازه یه جای خوب برای تکیه دادن پیدا کرده بودم که گفت:《علی خیلی دلم می‌خواد بریم اون لَبه بشینیم. میای؟!》
منظورش از لَبه، حاشیه‌ی سنگ‌فرش‌شده‌ی رودخونه‌ای بود که خیلی‌وقت‌پیش‌ها پر بوده از آب. البته این خیلی‌وقت رو که میگم، برمی‌گرده به زمانی که من خیلی بچه بودم و خاطرم نیست؛ این رو از خانوادم شنیده بودم.
با کمالِ میل و صدای بلندی که پر بود از اشتیاق، با قدم‌هایی کشیده، رفتم سمتش و از زیرِ شاخه‌های درختی که یکی، دومتر با حاشیه فاصله داشت رد شدیم و نشستیم.
هنوز جامون گرم نشده بود که شروع کرد به حرف زدن:《علی. چه خوبه که آدما گاهی دلشون بگیره، نه!》
نمی‌دونستم چی بگم. می‌دونستم حسی که پشتِ کلماتش پنهون شده، حسِ دست‌نحورده و خواستنی‌ایِ. اینم می‌دونستم که نوبتِ اونه که حرف بزنه و وظیفه‌ی من اینِ که فقط گوش بدم و با لبخند، همراهیش کنم که جلوتر بره! می‌خواستم از درونش باخبر بشم. نمی‌خواستم که حرف‌های من، باعث بشن تا جهتِ صحبت‌هاش تغییر کنه. لحظه‌ی جذابی بود. می‌خواستم که من هم کار جذابی کرده باشم؛ کاری که قبلنا نمی‌کردم: یعنی اظهار نظر در هر زمینه‌ای؛ طوری که اجازه‌ی آزادیِ بیان رو از طرفم بگیرم و با این کارم، ناخواسته اون رو از خودم دور کنم. آره، می‌خواستم تجربه‌ی جدیدی رو تجربه کنم. برای منِ پرحرف سخت بود اما اون حجم از انرژی که به وضوح دیده می‌شد، قطعا این قدرت رو بهم می‌داد. شک نداشتم!
همه‌ی این افکار، در عرضِ چند لحظه از مغزم عبور کردن و من در این حین، داشتم با خنده‌ای واقعی به صورتِ امین، به چشم‌هاش نگاه می‌کردم. شونه بالا انداختم و کوتاه گفتم:《اوم. واقعا!》
چشماش داشت برق می‌زد و لب‌هاش می‌لرزید که ادامه داد:《علی، این احساس خیلی دوست داشتنیه! این که گاهی دلت بگیره و یه کنجِ خلوت رو پیدا کنی و به هیچی فکر نکنی. به چیزهایی که از دست دادی. اون چیزهایی که به دست نیاوردی. هه، به غصه‌هات به اون‌هایی که رفتن و الان نیستن... به هیچی فکر نکنی. مثلا الان اون رو به رو رو نگاه کن. لامپ‌های خونه‌ها رو ببین. این یعنی اونجا، پشت اون پنجره‌ها، یه سری آدم هستن که دارن زندگی میکنن. هیچ‌کدومشون هم نمیدونن که ما الان داریم از اینجا نگاهشون می‌کنیم. اصلا خیلی از آدما هستن که ما در طول زندگیمون نمی‌بینیمشون. مثلا اون‌هایی که داخل یه شهر دیگه زندگی میکنن یا کشورهای دیگه. خیلی‌ها هستن که اصلا نمیدونن ما هستیم. می‌میریم و تموم میشیم و هیچکی نمیفهمه...》
طوری آه کشید که دل منم باهاش گرفت. خوب کارش رو بلد بود. خیلی راحت، من رو هم وارد دنیاش کرد: دنیای دل-گرفته‌ها!
گفت:《گرفتنِ دل، حسِ خیلی خوبیه. من که دوستش‌ دارم! میدونی، منظورم از دل گرفتن، غم و غصه نیست‌ها، نه. منظورم اینه که چمیدونم...》
کلمات توی دهنش جفت و جور نمی‌شدن که راحت منظورش رو بهم برسونه. این از هیجانش بود. درکش می‌کردم اما این رو نمی‌دونست که من متوجه منظورش شدم ولی نمی‌دونم چرا، باز هم دلم نخواست که واردِ حرف‌هاش بشم! اون شاید متوجه نشده بود که حرف‌هاش فقط با زبونش ادا میشن، وگرنه قلبشِ که داره صحبت میکنه و فهمیدنِ منظورِ قلب، هوشِ بالایی نمی‌خواد؛ تنها یه سکوت می‌خواد و تمایل به آروم بودن و خوشبختانه من توی اون لحظه، جفتش رو همراه خودم داشتم. تنها کاری که اَزم بر اومد، باز همون ترفندِ قبلیم بود یعنی لبخند و کلمه‌ی کوتاهِ اوم!
انگار جواب داد! ادامه داد:《کی از یه ساعتِ دیگش خبر داره؟ آدما رو که می‌بینم، از خودم می‌پرسم این‌همه دوندگی برای چیه آخه! مگه شما می‌دونین که فردا زنده‌اید؟ انقدر حرص و جوش برای پول و موقعیته اجتماعی و زن و... عوه مگه تمومی داره! نمیگم پول بده‌ها نه! الان که همچی شده پول ولی به چه قیمتی؟ خیلی‌ها هستن که خانواده ندارن و اون‌ها این خلاء رو خیلی خوب درک می‌کنن؛ اینکه از در وارد بشی و کسایی رو ببینی که منتظرتن. پدرت رو ببینی که پای تلویزیون نشسته. مادرت برات شام گرم کنه. داداش‌ها و خواهرات رو ببینی و از این لذت ببری. خیلی از ما، این‌ها رو درک نمی‌کنیم تا وقتی که از دستشون بدیم. انقدر دنبال پول می‌گردیم که وقتی به خودمون میایم می‌بینیم که دیگه هیچ‌کدومشون نیستن...》
دلم گرفت؛ بیشتر از قبل. چهرم درهم رفت و نگام محکم‌تر به لامپ‌ها گره خورد.
《خودمم خیلی اینجوریم ها! نه این که بگی الان خودم اصلا همچین آدمی نیستم ولی گاهی دلم می‌خواد به این‌چیزها فکر کنم. وقتی بهشون فکر می‌کنم، دیگه نداشته‌ها و نرسیدن‌ها و کوتاهی‌هام به چشمم نمیاد. چون میدونم منم یه آدمم و...》
حرف‌های نیمه‌کارش داشت زیاد می‌شد اما مگه اهمیت داشت؟ مگه کلاسِ نگارشِ ادبیات فارسی بود که بخوای اشتباهات رو اصلاح کنی؟ اصلا پایِ مغز در میون نبود؛ قلب بود که صاحبِ سخن شده بود و این مدل‌ حرف‌های نصفه و نیمه، توی قانونِ قلب عادی‌اند! دل، این چیزها سرش نمیشه. یهویی میگیره و شروع میکنه به صحبت و کسی هم جلودارش نیست؛ یعنی نمیتونه که باشه! مگه این که موجود زنده نباشی! وگرنه از این دست اتفاق‌های بدونِ قانون و چهارچوب، توی زندگی همه هست و اجتناب‌ناپذیره!
اینجوری ادامه داد:《یه جا شنیدم که یکی می‌گفت مادرش سرطان خون گرفته بوده و دکترها اَزش قطع امید کرده بودن. هر مدل قرصی که بگی مصرف می‌کرد ولی جوابگو نبود و مادرش هم انگاری این رو واضح نمی‌دونسته؛ یعنی خودشون دلشون نمی‌اومده که این موضوع رو بهش بگن. طاقت نداشتن که اذیت شدنش رو ببین. فقط می‌خواستن از همون لحظه‌های آخرِ بودنش، نهایتِ استفاده رو ببرن ولی چه فایده، خیلی دیر شده بود. از این مدل اشتباه‌ها هممون می‌کنیم. کسی رو سراغ داری که یه مسیر صاف رو بدونِ غلط طی کرده باشه؟ عمراً! میدونی، میخوام این رو بگم، سلامتی، یکی دیگه از اون چیزهاییِ که ما خیلی کم قدرش رو می‌دونیم و بابتش شکرگزارِ هیچ‌جا نیستیم. نمیگم از خدا، از هرچی: کائنات، کارما... بلاخره یه چیزی هست که بشه بابتِ این چیزها اَزش تشکر کرد دیگه، درسته؟ اصلا از خودت تشکر کن! هه، خنده‌داره نه؟》
《اصلا تابحال فکر کردی برای چی به دنیا اومدیم؟ که بچگی کنیم، بزرگ بشیم، نیازهامون رو برطرف کنیم: سکس و پول و کار و... بعد پیر بشیم و بمیریم؟ همین! یکم عجیب نیست به نظرت؟ علی بنظرم زندگی کردن خیلی شگفت‌انگیزه...》
اینجا دیگه طاقت نیاوردم و جمله‌اش رو اصلاح کردم:《زندگی، کلا زندگی شگفت‌انگیزه!》نمی‌دونم چی شد که پا روی قانونِ سکوتم گذاشتم. فکر کنم توی اون لحظه خواستم بدونه که منم حرف‌هاش رو می‌فهمم یا قبولش دارم یا... چمیدونم، گفتم دیگه! من کِی قانون‌مدار بودم که این‌بار نوبته دومم باشه!
《... آره، زندگی شگفت‌انگیزه علی، خیلی! مثلا همین دل گرفتن رو نگاه کن. وقتی دلت می‌گیره، ناخودآگاه به هیچی فکر نمیکنی. اصلا فکر نمیکنی. ساکت میشی و دوسداری قلبت برات حرف بزنه؛ به جات تصمیم بگیره. تویی که نتونستی با مغزت، کارت رو پیش ببری، اون‌طوری که صادقانه احساسِ رضایتِ درونی داشته باشی. میدونی، به نظرم قلبِ آدم همیشه در حالِ تلاشه که حالش رو خوب کنه ها! این مغزِ که هیچوقت سیرمونی نداره و همیشه دنبالِ یه بهونه‌است تا حالش رو بهم بریزه!》
چهره‌اش پر شده بود از تعجب. تعجب که نه، بهتره با همون کلماتِ خودش صحبت کنم؛ پر شده بود از شگفتی؛ مثه آلیس در سرزمین عجایب! از اَدا کردنه تک تکِ کلماتش احساسِ شگفتی می‌کرد. فکر می‌کرد این‌ها برای اولین‌باره که توسط یه آدم داره رمزگشایی میشه و اون آدم، خودشه! چرا که نه! بذار اینجوری فکر کنه، چه ایرادی داره؟ اگه احساساتش اینجوری ارضا میشن، من کی باشم که قراره این وسط موش بِدوعونه و باورهاش رو زیر سوال ببره ها! اگه قراره اینجوری به منظورش نزدیک‌تر بشه!
میدونی، من همه‌ی این احساساتی که امین به زبون آورد، شاید هم خیلی بیشترش رو، خودم تجربه کرده بودم. به عنوانِ کسی که چند سال اَزش بزرگ‌تر بود، خیلی سال‌ها قبلتر از اون! شاید حتی خیلی قشنگ‌تر و با آب و تابِ بیشتری می‌تونستم بهش بفهمونم که عزیزم، من این‌هایی که تو میگی رو... ولی سوال اینجا بود که چرا باید این کار رو می‌کردم؟ چرا به جای گشتن دنبالِ ایراد و این بازی‌های مسخره‌ی مغز که همیشه دنبالِ اینِ که بگه کی از کی بیشتر میدونه، از خوشحالیش، خوشحال نمی‌شدم؟ چرا نباید از این خوشحال می‌شدم که بلاخره من هم یه همسفر پیدا کردم؛ یکی که دنیاش با دنیای من اِدغام شده!
آره، امین سرخوشانه به حرف‌های شیرینش ادامه می‌داد و منم با خنده به لامپ‌های یکی‌درمیون-روشنِ آپارتمان‌های رو به رومون که معلوم نبود داخلش کی داره زندگی میکنه و اصلا میدونه که ما داریم بهشون نگاه می‌کنیم، نگاه می‌کردم.
گوشیم زنگ خورد و با امینی که تازه باهاش آشنا شدم، راهیِ مقصدی شدیم که مخاطبِ پشتِ تلفنم بهمون آدرسش رو داد. با همون امینی که دو، سه ساله می‌شناسمش!

داستانکتابنویسندگیادبیاتخاطرات روزانه
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید