ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

یه دیدگاهِ قشنگ! (۱)


امین می‌گفت:《چه خوبه که آدما گاهی دلشون بگیره...》
امشب بعد از کار، یهویی تصمیم گرفتیم که بریم داخل پارک قدم بزنیم. ساعت از یازده گذشته بود. بعد از چند روز بارندگی، امشب هوا نسبتا آروم بود. یعنی هوا ابری بود ولی بارونی در کار نبود. همه‌جا تاریک بود. لامپ‌های پارک رو به همون دلیلی خودتونم می‌دونید خاموش کرده بودن! حالا بگذریم اصلا داستان چیز دیگه‌ایِ!
همه‌جا تاریک بود. طوری که جلوی پاهات رو به زور می‌تونستی ببینی. یه نسیمِ خیلی خنک در حال وزیدن بود. بعد از این بارندگی‌های اخیر، هوا سرد شده بود ولی لذت‌بخش بود. زیپ کاپشن رو باز کرده بودیم و از اکسیژنِ نابی که همه‌ی محیط رو پر کرده بود لذت می‌بردیم. از دور و نزدیک صداهای گنگی می‌اومد که معلوم بود مثل ما زیاد هستن که عاشق این سکوت و خلوت‌اند. اما از اون قشنگ‌تر، صدای پرنده‌هایی بود که خیلی واضح آواز سر می‌دادن و حالت رو جا می‌آوردن: بلبل و سِرِه و... یه حسی شبیه به قدم زدن داخل جنگل به آدم دست می‌داد. پرنده‌ها هم مثل ما فهمیده بودن که الان وقتِ استراحت نیست!
یه حسِ فانتزی سراغم رو گرفت. اینکه چشمام رو ببندم و درحالی که قدم می‌زنم، تصور کنم که آدما هم از رو به روم بهم نزدیک میشن و شونه به شونه از کنارم عبور میکنن. قشنگ بود چون اونجا یکی از مسیرهای همیشگیِ قدم زدنامه و معمولا پر رفت و آمده اما نمی‌شد زیاد کِشِش داد چون تاریک بود و مانع هم زیاد! ناخواسته سرم به بالا چرخید و آسمون با همه‌ی زیباییش جلوی نگاهم خودنمایی کرد. واقعا زیبا بود! لکه‌های ابری که به فاصله از هم، فضای تاریک-روشنِ آسمون رو فرش کرده بودن و اون فاصله‌ها توسط ستاره‌ها پر شده بود. هرچی گشتم ماه رو پیدا نکردم؛ به گمونم رفته بود استراحت!
انگار جادو شده بودم و هرکاری می‌کردم نمی‌تونستم نگاهم رو از اون بالاها بردارم. چند قدم جلوم رو می‌پاییدم و باز... شگفت‌انگیز بود! این رو به امین هم گفتم و اونهم بدون تاخیر، تاییدش کرد. به پیشنهاد من، امین یه موزیک از آقای سلطانی رو پخش کرد. انگار تِم‌ِش دقیقا مناسب همون فضا بود:《در این دنیا تک و تنها شدم من...》 یه آزادیِ منحصر به فردی نصیب‌مون شده بود که در حال قدم زدن داخل پارک، راحت با صدای بلند موزیک هم گوش کنیم.
تقریبا به انتهای پارک رسیده بودیم؛ ابتدای یه راه‌رو که ما رو به قسمتِ پایانیِ پارک متصل می‌کرد. امین گفت که علی برگردیم، بالا رو دوسندارم، با جَوش حال نمی‌کنم. منم که مشغول موزیک گوش دادن بودم و نگاهم رو به آسمون بود، بدونِ مخالفت، باهاش موافقت کردم و دور زدیم تا مسیری که اومده بودیم رو برگردیم.

داستانکتابنویسندگیادبیاتخاطرات روزانه
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید