اینبار نوبت یاسین بود که طبق روال چرخشیِ گردانندگی جلسه، ایدهی پیشنهادی خودش رو برای ادامهدادن، بده که اون، قسمتی از « زمین سوخته از احمد محمود » رو انتخاب کرد!
« رضی جیببر، یوسف بیعار و احمد فری تو قهوهخانه، کنار همدیگر نشستهاند. کامیون یوسف بیعار مقابل قهوهخانه است. رستم افندی دارد به کبوترهای مهدی پاپتی دانه میدهد... »
مهدی کچل شده بود از بس که گوشِ این رستم را پیچانده بود: « آخر عَجوزه! بیکاری، برو تُنبانِ پدرت را آب بکش که به ذغال° طعنه میزند؛ مریضی، مغازهام را پاتوقِ چهارتا اَلدنگ مانند خودت کردهای؟ کم چوبِ این حاج حسین خوردهایم: " مزاحمِ نَوامیس " ، " سد معبر " ، " بیاحترامی به ساحتِ مقدس امامزادگان... " ای توف به این یوسف که پای این افندیِ بیعارتر از خودش را به این محل باز کرده بود. ( مهدی ) با دستمالی که سینی چایی را تمیز کرده بود، شیشهی دِکان را تمیز کرد و توفی کمآب به چهارچوبِ فلزی ورودی انداخت؛ نگاهی کَجَکی به دارودستهی کجومعوج ردوبدل کرد و سراغ مشتریانش را گرفت.
احمد: یوسف، این برای بارِ پونصدُم، نکن...!! این کاراتو ادامه نده... آخرش میشی یکی کُپِ بابات، شورت و رکابی، باید لیوان پلاستیکی بغل کنی و چشمات به ملاقات خشک بشه! نه خیال کنی، عذرا، میشه نبات خانوم ( مادرش ) روز به روز فطیر علفی میپزه تا به معدهی بابات، بد نگذره ها! این بار بری تو، به هفته نکشیده، غیابی طلاق گرفته و...
یوسف، هُورتی کشید و تهماندهی چایی را ( مطابق سلیقهی خودش ) در حلقش خالی کرد و با دندانهای جلو، با آنها ور رفت. با انگشتِ حلقهاش، با چند قطرهی چایی که از سبیلش برروی میز چکه کرده بود، شکلَک درمیآورد و زیرچشمی پیگیرِ فیروزهی انگشترش بود.
رضی که آدمِ این سکوتهای معنادار نبود، خون، خونَش را میخورد که کلمهای دستوپا کند تا آن را بشکند: « ...هی یوسف، شنیدی...؟ »
یوسف حتی سرش را بالا نیاورد که نشان دهد لااقل حواسش به او هست... دریغ از یک « هومِ » ساده، استکانِ چاییِ دوم را سفارش داده و دل به پِچپچههای رستم داده بود: « آها! اره، با توام کاکلی! یه بار دیگه بیام ببینم طوقی خانوم رو اذیت کردی، نه من، نه توها! حیف زن به این خوشگلی نیست! ملت آرزوشونه... بعد تو، خودت دستیدستی داری پَرِش میدی... اصلا همش تقصیر این پاپتیِ شُلمَغزه! آخه کی میاد یه زاغکاکلی رو با این « عروس » جفت میندازه که... » و سَرش را از روی غِیظ به داخل، آشپزخانه و مهدی که پشت سماور، معلوم نبود دارد با چی وَر میرود چرخاند و چانهای بالا انداخت و باقی دانهها را در جیب اورکت آمریکاییاش خالی کرد: « برای امروز بسه... » و اینبار بیصدا، تنها با انگشت، کاکلی را تهدید کرد و خاکسترِ سیگارش را جلوی دکان تکاند و ادامهاش را به لَب گرفت و با رفقایش دور شد.
( یوسف ) کلافه، صندلی را به عقب سُراند و دستشویی را بهانه آورد و به سمت در خروجی به راه افتاد. بی اعتنا به احمد که از رفتنش شوکه شده و ظاهراً هنوز حرفش با او تمام نشده بود، انگار که چایی به گلویش پَریده باشد، سرفهای کرد و با اشارهی دست و صدایی نخراشیده، خواست که بماند اما یوسف، گوشِ کَرَش را سمتش گرفته بود. این را رضی فهمید؛ حتی مهدی که با استکان چای از راه رسید، دوبهشک در اظهار نظر: « احمد، زیاد سربهسرش نذار زبونبسته رو... دردِ بچهاش کم نیست تو هم هی... » احمد که تازه نفسش تازه شده بود، گرهی به ابروهایش زد و نفسی صدادار از دماغش بیرون داد و رضی را دید که دارد قند میجوید و تا متوجه نگاه او شد، استکان یوسف را برداشت و به بیرون اشاره کرد: « من... میرم... » ( احمد ) نگاهی به اطراف چرخاند. انگار که احساس کند مرتکب گناهی نابخشودنی شده و کانون توجه حضارِ در کافه شده که در میان انبوهی از دود، دستی را دید که دارد مانند پرچم به چپ و راست میرود. چشم که تیز کرد: صاحبش را تشخیص داد: دکتر سعید بود؛ آخرین کسی که انتظار داشت امروز باهاش هَمکلام شود!