ali.heccam
خواندن ۱ دقیقه·۶ روز پیش

یک داستانِ نارنجیِ متمایل به بنفش

گفتم: « احسان پشت سرت رو ببین! »


برنگشت.


گفتم: « لعنتی برگرد ببین چه تصویریِ آخه! امین، تو ببین! نگاه، انگار فوتوشاپِ، نه! »


امین با یک پوزخند که مانند من، منظور احسان از برنگشتنش را درک می‌کرد، گفت: « اوم. » کُنجِ لبی بالا داد و... ژستِ خنده به خودش گرفت و نگاه از آسمان گرفت و به احسان دوخت.


احسان، بالاخره طاقتش طاق شد و گفت: « علی! من از هرچی غروبِ متنفرم! تا تو هستی و از غروب حرف می‌زنی و عکس می‌گیری، از هرچی غروبِ... » خطاب به امین: « وسط خیابون وایمیسته و گوشیش رو درمیاره و چیلیک، عکس از غروب! همین هفته‌ی پیش، جلوی کتابخونه، قبل از کلاس، یه رب از کلاس رد شده بود، اصرار که باید این رو ثبتش کنه! »


امین که مأخوذ به حیا بودنش، ویژگیِ شخصیتی‌اش بود، نه دلش می‌آمد به من بخندد و نه می‌شد به قِر و قَمیش‌های احسان عکس‌العملی نشان ندهد؛ حتی خودم هم که از خراب کردن سکانسِ احساسیِ من، اعصابم خرد شده بود، یک هُلِ کوچک تا قهقهه فاصله داشتم!


حواسم به همه‌ی این‌ها بود اما غروب همچنان از تمام این‌ها جذاب‌تر بود. چند خطِ افقیِ بنفش که از رنگ‌افشانیِ اشعه‌های خورشید، یک تُنِ طلایی به خود گرفته بودند، در پس‌زمینه‌ای نارنجی که تمام‌شان را ابرها ساخته بودند؛ با خطوطی که از چنگ ابرها فرار کرده و خودشان را صاف به مردمک چشمانم رسانده بودند. برعکسِ مسیرم، یک قدم رو به جلو، و یک و نیم، دو قدم رو به عقب و غروبی که انگار قرار بود آخرین غروبِ زندگی‌ام باشد... حریصانه در خاطرم، ثبتش می‌کردم: در زیباترین آرشیوش!

یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید