زنده موندن بعضیا به اندازه پولدار شدن یا دکتر مهندس شدن یا هر چیزی شدن بضیای دیگه سخت و ارزشمند بوده شاید... آدما رو با جایی که هستن نمیشه متر کرد...هیشکی نیس که بتونه خط شروع ها رو مقایسه کنه... که بعدش بتونه بگه این ده متر اومده اون یکی سه متر...
از آدما یاد بگیریم...از حسرت ها و غبطه هامون یاد بگیریم ولی مقایسه نکنیم تو ترازو نذاریم... نشه که داشتن یا نداشتن یه مدرک یا یه پوزیشن ببرتمون تو فضای بهتر و بدتر بودن...خودمونو وارد این بازی نکنیم...و اطرافیانمون رو هم ازین بازی بکشیم بیرون...این بازی برنده نداره...
شاید واقعیت اینه که هر کدوممون یه زمین بازی مخصوص به خودمونو داریم که داریم توش زور میزنیم، میبریم، میبازیم، اشتبا می کنیم، پیش میریم، پس میریم...حالشو ببریم...از بازی خودمون حالشو ببریم...و حتی از بازی بقیه...
پ.ن: اولین مخاطب متن خودمم...
این را دوسال پیش نوشتم. حالا این روزها حس می کنم نیاز دارم این را به خودم یادآوری کنم و مهمتر از آن ریشه هایش را در خودم بکاوم. آگاهی منطقی و شناخت خودآگاهانه مساله پله اول است و صد البته مهم. اما به همان اندازه مهم بودنش ناکافی است. برای تغییر، چاره ای نیست جز رفتن به دل ناخودآگاه تو در تو و در هم ریخته...با صبر و با خویش مهربانی...