اولش خیلی معمولی شروع شد...روزها مشغول دورکاری و شب ها به پراکنده کاری (ملغمه ای از استراحت، نت گردی و گاها سریال)...
کم کم فشار کار کم تر شد...چون مرتبط با گردشگری بود و کرونا آرام آرام از پا درآوردش...و همزمان، فشار روحی خانه مانی زیادتر شد...شروع کردیم به منسجم کردن فعالیت های تفریحی...با سریال شروع کردیم...Episodes...به خاطر حضور "جویی" فرندز شروعش کردیم...من بعد از فرندز چیز طنز دیگری را دبنال نکرده ام...اما به خاطر تمرین زبان همیشه سریال های طنز را ترجیح داده ام...ولو بار طنزش کم باشد...بعد رفتیم سراغ House of Cards...ملغمه ای از سیاست و نظام سیاسی آمریکا و اندکی هم تاریخ سیاسی آمریکا...موضوعاتی که همه شان برایم جذاب بوده اند...پس می توانیم نتیجه بگیریم این که توی این سال ها ندیدم اش هم عجیب است! چه برسد به این که در این ایام جزو اولویت ها نباشد...همزمان، یوتیوب سواری های من شروع شد که عمدتا درباره انتخابات آمریکا و ADHD بود...
کم کم رسیدیم به شب عید...کار کلا تعطیل شد و سریال بینی و یوتیوب سواری کل روز را گرفت...در کنارش سعی کردم توی حوزه کاری ام شروع به مطالعه کنم...یک دوره از مکتب خونه خریدم و شروع کردم...اما چهار پنج روز بیشتر نتوانستم این بخش را پیش ببرم...یه لشی خاصی بَرَم مصتولی (یا مستولی؟ یا مسطولی؟یامصطولی؟) شد که دیگر نای آموختن را از من گرفت...رهایش کردم و با تمام توان House of Cards را بردیم جلو...تا رسیدیم به پایان فصل پنج (آخرین فصل حضور جناب کوین اسپیسی)...داستان قسمت آخر و یا بهتر بگویم کل سیزن پنج مرا برد به سمت فیلم JFK که سال ها قبل دیده بودم...و این سرآغاز فصل جدیدی از دوران قرنطینه برای من بود...
فردا دوباره JFK را دیدیم...من همان بار اول هم خیلی درگیر این فیلم شده بودم...این بار هم همان طور شد...شروع کردم به مطالعه درباره ترور کندی...یوتیوب سواری هایم کلا متمرکز شد روی این داستان...به خودم آمدم دیدم پنج شش یا حتی هفت روز را فقط توی یوتیوب و ویکیپدیا و یکی دو سایت مرتبط با داستان ترور کندی گذرانده ام...خوابم هم که پیش از این به هفت و هشت صبح رسیده بود، چند ساعت دیگر هم چرخید و رسید به سه و چار عصر! (بله! شروع خواب!)...حاصل آن کندی نوردی چند روزه شد این پست:
این نوشته برای من دستاورد خوبی است...من معمولا کوتاه می نویسم و حدیث نفس می گویم...این بار اما، آن تجربه عجیب چند روزه در کندی پژوهی مرا وا داشت که هم بلند بنویسم و هم از لاک خود نوشت هایم بیایم بیرون...(هرچند نوشته خیلی ناقص است ولی با توجه به سابقه نوشته های من قدم بزرگی است)
الان رسیده ایم به آخر تعطیلات عید و باید دوباره کار را شروع کنیم...آن دو سه روز آخر آنقدر کم و به هم ریخته خوابیده بودم که سریع خوابم چرخید و به کارمندخوابی بازگشت کردم...کار کردن سخت بود...هرچند کارها هم کمتر بودند...اما آن تمرکز و انرژی همیشگی را نداشتم...به هر حال همه چیز برگشت به همان اوایل عصر قرنطینه: دورکاری در روز و پراکنده کاری در شب...تا روز چهارشنبه یعنی پریروز...
نمی دانم چه شد که یکهو به سرم زد بروم سراغ نوشته های قدیمی ام توی دوران دبیرستان...شونزده هفده سالگی...و این شروع یک غرقگی چند ساعته توی گذشته خودم بود...همان موقع این پست را گذاشتم...اما آن موقع مست بودم و خیلی انگار نتوانستم حرف هایم را بزنم...فردا صبح که بیدار شدم، هنوز تجربه دیشب رهایم نکرده بود...هنوز داشتم به آن سال ها فکر می کردم...به آن آدم...به آن پسرک شونزده هفده ساله که همه آن چیزها را نوشته بود...از مقاله عرفانی تا شعر و ترجمه و ایده فیلمنامه و چه و چه و چه...آن جا که بود که حس کردم این روزمرگی ناشی از فشار امرار معاش چقدر مرا از فضای ذهنی آن سال ها و دوست داشته هایم (که راستش را بخاهی هنوز هم ته ته وجودم دوست شان دارم)، دور کرده و مرا کرده یک مرد سی و یک ساله متاهل کارمند...آن جا بود که این پست را نوشتم:
حالا بیست و چار ساعت از آن پست هم گذشته...و من دارم توی این نوشته تلاش می کنم به قول انگلیسی زبان ها یک بیگ پیکچری از کل این دوران در بیاورم...
آن کندی نوردی برای من تجربه غریبی بود...هرچند مشابهش را در انتخابات آمریکا نوردی داشته ام...اما این یکی خیلی فشرده تر و منسجم تر بود...تجربه عمیق شدن توی یک موضوع در این حد زیاد برای من پیش نمی آید...من از آن آدم های پراکنده کارم که به هر چیزی یک نوکی میزنم...به جز حوزه کاری ام البته که مجبور شدم توی یک سال اخیر متمرکز بشوم روی یک حوزه و پیش بروم...آن را هم شرایط کارم ایجاب میکرد...وگرنه خودم خیلی اهل اش نبودم...این بار خودم با پای خودم رفتم توی دل یک کند و کاو چند روزه...ولو کمی سردرگم و بی تمرکز زیاد...باز هم ولی در نوع خودش جالب بود...آن هم بعد از یک سال سخت کاری توی یک شرکت بزرگ و در یک حوزه کاری جدید که همه وقت و انرژی ام را در طول سال گرفت...(وقتی می گویم کارمند، با آن تصویر کارمند اداره ثبت احوال که خیلی هامان هنوز داریم، کمی فاصله دارد!)...و حاصل اش که آن پست بود، یک چیز جدیدی بود برایم...همین که از "وصف نفس نوشتن" درم آورد، چیز بزرگی بود...بعد از سال ها مرا برد به همان دوران نوجوانی ام...توی کانون پرورش فکری یک گاهنامه ای راه انداخته بودیم به اسم ققنوس...آن موقع زیاد می نوشتم...شعر، جایی برای بیان تجربه های شخصی ام بود... اما فقط شعر نبود...این سو و آن سو سرک می کشیدم و چیزهایی می نوشتم...و حالا دارم به یک بیگ پیکچر جالبی از این مدت اخیر می رسم...تجربه نوشتن پست کندی، ناخودآگاه مرا برد به آن دوران...و چند روز بعدش, آن چهارشنبه عصر، این ناخودآگاه با مرور همه آن نوشته ها آمد توی خود آگاه ام...
الان که فکر می کنم می بینم حتی قبل از کندی نوردی ام هم یک شب نشستم شروع کردم از کودکی و نوجوانی ام نوشتن...از این که چه کارهایی کرده ام و چه شغل هایی را دوست داشتم...یعنی از همان موقع یک "غور" ی در بحر گذشته هایم را شروع کرده بودم...و این غور، کم کم عمیق تر شد...
می دانی! دو سال پیش، سربازی ام که تمام شد، حس می کردم هیچ چیز ندارم...وقتی می گویم "چیز" منظورم پول نیست (فقط پول نیست!)...منظورم اعتماد به نفس و دانش و تخصص و این چیزهاست...این بود که از آن موقع تمام زورم را زدم که برای خودم شغلی دست و پا کنم و به خودم ثابت کنم بی عرضه نیستم...(و همین که خودت را به خودت هم مجبور باشی ثابت کنی یعنی یک قدم - یک قدم بزرگ - از خیلی ها عقبی!)...شاید به عنوان یک جوان بیست و هشت ساله که تقریبا سابقه کار خاصی توی رشته تحصیلی اش نداشت، شرایط ام زیاد غیر عادی نبود...به هر حال، الان حس می کنم سیر اتفاقات طوری بوده که از آن مرحله وفاز فکری رد شده ام...و این قرنطینه، انگار فرصتی داد برای تعمق (در بیگ پیکچر این سالها و حتی آن سال ها!) و تجربه (چیزهایی که سالها تجربه شان نکرده بودم)...
حالا انگار باید فاز جدیدی را شروع کنم...هرچند خوب می دانم زمینه کار فعلی ام از ان حوزه هاییست که همیشه مطالعه و آپدیت شدن می طلبد، اما این را هم خوب می دانم که این شغل، چیزی نیست که من را قانع کند...من نمی توانم همه توان و انرژی ام را بگذارم توی این حوزه و روی همه چیزهای دیگر چشم بپوشم...
الان راه حل مشخصی برایش ندارم...یعنی نمی خواهم بگویم برنامه ام این است که پنج سال دیگر، از این حوزه کاری خارج می شوم و می چسبم به چیزهایی که دوست دارم و از همان ها هم پول در بیاورم...اما این را خوب می دانم که می خواهم در را برای تجربه های جدید و متفاوت باز کنم...و پذیرایشان باشم...این که بعدترش چه می شود، چیزی است که بعدتر مشخص می شود...
می دانم نقطه ضعف این استراتژی چیست...می شود این طور نگاهش کرد: با یک دست چند تا هندوانه برداشتن...یعنی هم می خواهی در یک حوزه کاری "مدام گسترده شونده" کار کنی و هم در کنارش بروی سراغ کارهایی که علاقه های کودکی و نوجوانی ات هستند و آن ها را هم پیش ببری...آن هم در این وانفسای اقتصادی...و بسیار محتمل است اوضاع طوری پیش برود که حتی یکی از این هندوانه ها را هم نتوانی درست و حسابی برداری...(و کاملا مشخص است توی این وضعیت من، هندوانه مهم تر کدام یکی است)...ولی سوال این است که : راه دیگه ای سراغ داری؟
راه دیگر همین است که یک سال است پیش گرفته ام : چسبیدن به شغلم... راهی که دارم به این نتیجه می رسم در بلندمدت راضی ام نمی کند...راهی که همه دغدغه اش پول درآوردن است..."و دیگر هیچ"...
و البته یک راه دیگر این است که یکهو بزنم زیر عیسی و موسی و با تمام قوا بروم دنبال تجربه های جدید...در مسیرهایی که دوست تر می دارم...این یکی هم ولی نه به روحیه محافظه کار من می خورد و نه حتی یک آدم نه چندان محافظه کار هم توی ایران فعلی از پس اش بر می آید...و شاید یک ایراد مهم ترش این است که فکر می کنم برای من زود است...من تازه دارم آن خود دیگرم را که سال ها نادیده گرفته بودم اش باز پیدا می کنم و غبار را از سر و صورتش پاک می کنم...هنوز خیلی مانده به جایی که آن اطمینان و اعتماد را برای "جست" های بزرگ این چنینی داشته باشم...
راه ها همین سه تا هستند...من چیز دیگری به ذهنم نمی رسد...وتوی این سه تا من اولی را نتخاب می کنم...و خوب می دانم چه کار سختی است...با شغلی که ده یازده ساعت از روزت را پر میکند و با "روحیه من" و "نگاه ام به توانایی هام"، تنه به تنه "غیر ممکن" و یا خوش بینانه اش"بعید" می زند...ولی می دانی! بگذار این گزینه روی میز باشد...بگذار این طور به قضیه نگاه کنم که همه چیز من کار فعلی ام نیست...بگذار یادم نرود چیزهای دیگری هست که همیشه دوست شان داشته ام و از انجام دادن شان لذت برده ام...بگذار این فرصت را به خودم بدهم...
می دانی! الان می توانم بشینم ساعت ها در مورد این حرف بزنم که برداشت من از زندگی ام این است که بیست تا سی سالگی ام را انگار اصلا زندگی نکرده ام...و یا خیلی بخواهم از فاز منفی بینی خودم بیرون بیایم، بگویم: آن طور که می توانستم زندگی نکردم...سال های دانشجویی و آن همه وقت را حس می کنم هدر دادم و نتوانستم ازشان استفاده کنم...و می دانم به هرکسی این را بگویم می نشیند برایم چیزهایی را که توی همین ده سال به دست آورده ام را ردیف می کند و می گوید داری خیلی ایده آل گرایانه و در عین حال منفی گرایانه به همه این سال ها نگاه می کنی...(و در واقع الان دارم با خودم این گفت و گو را می کنم...نگاه های منفی تر را می گویم و خودم جلوشان می ایستم تا اصلاح شان کنم تا حدی)...یا می توانم بگویم (اضافه کنم که) همه اش هم به این چیزها بر نمی گردد...زندگی در ایران فعلی هم کلی محدودیت داشته...شاید اگر توی آلمان به دنیا آمده بودم مثلا جور دیگری رفتار کرده بودم...و شاید هم هیچ فرقی نمی کرد...ولی این حرف ها چه فایده ای دارد...مسئله الان این است که من در آستانه تولد بیست و یک سالگی (سی و یک سالگی! اشتباه نوشتم و به رسم معمول اصلاح اش نکردم! چون حس جالبی داشت فکر کردن به این که به جای سی و یک سالگی در آستانه بیست و یک سالگی بودم!) بگذار از اول می گویم:
مسئله این است که "من"، با همه محدودیت ها و ضعف ها و قوت هایم و کرده ها و نکرده هایم، در آستانه تولد سی و یک سالگی ام، توی ایران 1399، با یک درآمد کاملا معمولی و با قدرت پس اندازی بسیار اندک و در میانه بحران جهانی یک ویروس واگیردار ایستاده ام و باید انتخاب کنم...انتخاب کنم که می خواهم از امروز به بعد چطور زندگی کنم...
و وقتی هر کدام از این کلیدواژه ها (نقطه ضعف ها - ایران 1399- بحران جهانی یک ویروس واگیردار - درآمد کاملا معمولی - قدرت پس انداز اندک) را باز کنی و جزئیات شان را به بند سه خطی بالا اضافه کنی، می بینی چقدر سخت است مسیر پیش رو... مخصوصا کلیدواژه "نقطه ضعف"ها...
...
(الان یک لحظه فاز این را گرفته ام که این خانه نشینی، آرام آرام هوایی ام کرده...برده ام توی فاز فکر و خیال...و چار روز دیگر که برگردم به فضای کاری با همه فشارهایش - که شاید امسال خیلی بیشتر از پارسال باشد - همه این چیزها فراموش می شود و من برمی گردم به همان وضعیتی که با تمام توان ام باید تلاش کنم آن هندوان مهم تر را بردارم و هیچ جایی هم باقی نمی ماند برای آن هندوانه دیگر...این جوری هم می شود به قضیه نگاه کرد...منکرش نیستم...ولی نمی شود یک درصد هم به این فکر کرد که این سناریو لزوما تنها سناریوی ممکن نیست؟! که شاید بتوانی مهم تری را بیاوری بالا و آن یکی را هم گوشه چشمی بهش داشته باشی که روزی زمین نماند برای همیشه؟! "من بدبین من" می تواند در جواب این سوال بگوید:نه! نمی شود! یک درصد ارزشش را ندارد! اما مسئله این است که آن "من بدبین من" دارد ترک بر می دارد...آن هیمنه سابق را ندارد...و من می خواهم راه را برای آن یک درصد باز بگذارم...)
حمید، یکی از دوستان صمیمی ام بعد از خواندن آن پست کندی، یک اصطلاحی به کار برد که توی ذهنم ماند: تفریح جدی! اصطلاح خیلی جالبی است...خیلی از تفریح ها "جدی" نیستند...اصلا نمی توانند جدی باشند...یعنی تفریح بودن شان با جدی بودن شان تناقض دارد یک جورهایی...ولی وقتی یک تفریحی می شود تفریح جدی، یعنی یک پله آمده بالاتر توی زندگی ات...یعنی می شود در بلندمدت جوری دیگری بهش نگاه کرد...یعنی یک جورهایی به مرز بین تفریح و کار ( یا همان شغل) دارد نزدیک تر می شود...
و من می خواهم جدی تفریح کنم! تفریح جدی کنم! نمی دانم بعدش چه می شود...در مورد بعدش، بعدا فکر می کنیم...
پ.ن: باز کلی نوشتم و باز رسیده ام به نقطه ای که به خودم می گویم فکر خواننده را هم بکن و بیشتر طولانی اش نکن...و تمامش می کنم...اما خالی نشده ام...آن طور که قدیم ها خالی می شدم...حتی با یک پست کوتاه...و این یعنی باز خواهم نوشت...بسیار خواهم نوشت...از خودم...و از چیزهای دیگر...
پ.ن: روانشناس بعد ازین که تشخیص روان پزشک را در مورد ADHD تایید کرد، بهم پیشنهادهایی داد برای کنترل اش...همه اش را یادم نمی آید...ولی یکیش همین خاطره نویسی و کلا نوشتن بود...آن موقع که گفت خیلی جدی اش نگرفتم...ولی گوشه چشمی بهش داشتم...یعنی بهش خوشبین بودم که کمکم بکند...حالا بعد از این مدت که زیادتر نوشته ام فکر می کنم پیشنهاد خوبی بوده...نوشتن از خیلی سال پیش همدم من بوده...و هرچه نادیده اش گرفتم، بازهم اشتیاق اش در من خاموش نشده...باز برگشته...پس حتی اگر در حد همان تفریح جدی بماند، ولی باید بماند...شاید هم از تفریح جدی بشود کار جدی...شاید...