یک... دو... سه... مزهی خون. کم کم از نوک انگشتهای پا تا کف پوست سرم را حس کردم، نفس گرمی که انگار از لا به لای مویرگها در ثانیهای تمامم را طی کرد. بعد زمان ایستاد و من برخلاف تمام فرخنده میلادهای عالم، دوباره و دوباره و برای هزارمین بار متولد شدم. کف دست راست مشت، باز، دست چپ. سرمای اتاق مستقیم از چشم باز تا کف سرم تیر کشید. و هنوز مزهی خون جایی کنار گلو، ته حلق، پس ذهنم تهنشین میشد.
اگر یک روزی زندگی نامهام را بنویسند یحتمل اینجا جایی است که خواننده بسته به احساساتش کمی دلش بلرزد، بغض کند، موهای روی آرنجش سیخ شوند و یا نه، شاید هیچ یک از ککهاش نگزند و با بیحوصلگی تمام این صفحاتش را ورق بزند برود، حتی شاید کسی اینجایش را ننویسد. اما به شخصه برای من اینجا جای مهمی بود. جایی که دوباره با خودم روبرو شدم.
اینطور میتوان به قصه نگاه کرد که آن روز قرار بود من بزرگترین عهد زندگیم را بشکنم. دقیق یکسال و چند ماه و چند روز بود که در هیچ آینهای نگاه نکرده بودم. قبل از هجوم سیل سوالات به ذهنتان همینجا بازش میکنم که در تمام آن مدت رانندگی نکردم، ریش و پشم سر و صورتم را خودم از ته میتراشیدم. و تمام آینههای خانهام را در همان روز اول یکجا تقدیم تیر چراغ برق کنار سطل آشعال سر کوچهمان کردم. در جواب مهمترین سوالتان هم در همین حد بگویم که شما هم اگر جای من بودید شاید همین حدود و یا بیشتر به هیچ آینهای نگاه نمیکردید.
علی در تمام طول زندگیاش عاشق آینهها بود. حتی به کوچکترین سطحی که میتوانست سایهی مبهمی از خودش را در آن ببیند هم رحم نمیکرد. چالهی آبی لرزان، شیشههای ماشینها، در خانهها و حتی چند باری هم شده بود که شیشه ساعت مچیاش تصویری از همان نگاه علی در خودش را ثبت کند. همان نگاهی که چند ثانیه ساکت خیره میشد. مستقل از هر چه در آینه میدید با دست چپ موهایش را به سمت راست خم میکرد و قسمت دوم نگاه که یحتمل از رضایت بود اینجا صرف میشد، همزمان گوشه راست لب و چشم راستش باهم کشیده میشدند و در کسری از ثانیه به همان حالت خشک و جدی در میآمدند. از خودپسندی بود یا ترس از زشت شدن یا هر توجیه معقول و غیرمعقول دیگر علی دیوانهوار عاشق آینهها بود. و این عشق را به همین سادگیها نمیتوانستی بفهمی. تا توی دل علی نمینشستی و نمیدیدی که چه خبر است نمیفهمیدی. حتی نزدیکترین دوستانشهم (گرچه شاید نزدیکترین دوستی نداشت) نمیدانستند. همهی این پروسهی نگاه اول و دوم و خندهی رضایت شاید به یک ثانیه هم نمیرسید وقتی از کنار یک در شیشهای و یا شیشه براق یک ماشین رد میشد. حالا همین آدم یکسال و چند ماه و چند روز بود که به هیچ آینهای نگاه نکرده بود.
حس میکردم هوا جایی بین خرخره و گلو، از روی پوست گردنم تا دقیقاً همانجایی که موهای سرم دور هم میپیچند را میتواند ببیند. حس سبکی عجیبی بود، نه که روی ابرها پرواز کنم نه. گویی تمامم هوا شده بود. مزهی خون را قورت دادم. پتو را طوری از روی خودم انداختم کنار که مبارزان کشتیکج سوییشرت مخوفشان را قبل شروع مسابقه آن طور درنمیآورند. گوشهی رینگ روی تخت نشستم. مبارزی بودم که یکسال و چند ماه و چند روز، هر روز صبح ناک اوت میشدم و حالا این آخرین مسابقه بود.
دژاوو، حتی همین افکار رینگ و حریف و مسابقه هم برایم تکراری بود، انگار در خوابی، الهامی، واقعیتی، من مطمئن بودم جایی همهی اینها را تجربه کردم.
دوباره راس همان ساعت از کنار تخت بلند شد. رفت سراغ کمد همان لباس اتو کشیدهی نوک مدادی. یک دست کت شلوار ساده با پیرهن سفیدش را پوشید. موهایش را روی هوا شانه کرد و با یک نگاه جدی و به ظاهر مصمم دستش را دور دستگیره در حلقه کرد.
بلاخره بعد از اینهمه مدت قرار بود خودم را ببینم. روا نبود با سر و وضع ژولیده پولیده بروم. حتی عطر هم ایدهی مسخرهای نبود. به نصاب آینه گفته بودم بعد از اینکه از سقف انتهای راهرو آویزانش کردید رویش را با روزنامهای پارچهای بپوشانید خاک نگیرد. مراسم رونمایی از بزرگترین اختراع بشر نزدیک بود، لحظهی کشیدن پارچه سفید. شاید مسخره بنظر بیاید ولی با هر قدم ته دلم خالی و پر میشد. یک استرس توآم با هزار حس دیگر. دقیقتر اگر بخواهم بگویم، تصور کنید معشوقتان را چند سال است که ندیدید و حالا فقط چند ثانیه، چند قدم فاصله مانده است. هنوز هم دوستش دارید؟ هنوز هم دوستتان دارد؟ نکند همه چیز تغییر کرده باشد؟ و من درست در همان چند قدم مانده تا معشوقم بودم.
در اتاق را که باز کرد انگار آب یخ روی تن بیجانش ریخته باشند خشکش زد. عمق نگاهش شک و تردید برگشتن به تخت را فریاد میزد. همیشه همین بود. یکبار نشد ببینم علی تصمیمی بگیرد و دقیقاً قبل شروع تمام وجودش را شک مثل سنگ خشک نکند. گرچه اکثر مواقع مثل اینبار خودش سنگش را میشکاند ولی خب به طور کل آدم دو به شکی بود. کم کم نزدیکتر میشد. رو به رویم ایستاد. لب پایینش را کرد توی دهانش با یک حالتی که انگار میخواهد مصممتر شود نفس عمیقی کشید. قبل از اینکه دستش به پارچه برسد باد سنگین از پنجره همهی راهرو را پر کرد و شد آنچه شد. پارچه یکهو افتاد. شاید به خاطر باد و عرق روی صورتش بود ولی من حس کردم تمام بدنش یخ کرد. مردمک چشمهایمان بزرگ شد. و برای هر دوی ما زمان ایستاد. به طور کامل ایستاد. هیچ چیز توی آینه نبود. نه من، نه علی، نه عرق روی صورت و مردمکهای تاریک. فقط یک راهروی معمولی، یک راهرویی که یکسال و چند ماه و چند روز بود که هیچ کسی درش راه نرفته بود.
یک سال و چند ماه و چند روز پیش رو به روی همین آینه، زل چشم دوخته بودیم به هم. شاید شجاعانه ترین نگاه، شاید بیتفاوت، شاید هم ناامیدانه بود ولی قطعاً عاشقانه نگاهم کرد. و بنگ! گلوله جایی بین خرخره و گلو، از روی پوست گردنم تا دقیقاً همانجایی که موهای سرم دور هم میپیچند را دید.