بنظرم آگاهی از واقعیتهای پیرامونی خیلی بد است. خیلی بد! حتی اگر این آگاهی در حدّ این باشد که ما هر روز آب دهانمان را بدون اینکه متوجه آن باشیم، پایین میدهیم. اگر لحظهای آگاهانه بخواهیم این کار را انجام دهیم نیروی بیشتری برای انجام آن نیاز داریم.
آگاهی میتواند ترسناک باشد حتی در حدّ اینکه بدانیم که مار کوچک و بدون زهری گوشهی حیاط خانهمان زیر سنگی دارد زندگی میکند. سایهی ترس آن تا اسم حیاط میآید سنگینی میکند روی شقیقههایمان.
آگاهی میتواند تلخ باشد حتی در حدّ اینکه صدای بچه گربهای گرسنه را از لابهلای شمشاد سبز و پر برگ پیادهرو بشنویم، درحالیکه چند دقیقهی قبل، جنازهی مادرش را کنار خیابان، جلوی مرغ فروشیِ محل دیده باشیم.
آگاهی میتواند درد داشته باشد حتی در حدّ اینکه مچ پایمان شکسته باشد. وقتی پزشک بالای سرمان به پای ورم کردهی یکبَریِمان زل زده، یک چشم به دستان پزشک دوختهایم و یک چشم به مُچ پایمان که هنوز جا نیوفتاده است.
آگاهی میتواند مقدّس باشد حتی در حد اینکه در اولین قدمهای طفولیت تشنه شدهایم و پا به زمین کوبیدهایم که معجزه زمزم از زیر پایمان جاری شود ولی بزرگ شدیم و یادمان رفت که یک روز از تشنگی به چه چیزهایی امید داشتیم.
آگاهی میتواند توهم باشد حتی در حدّ اینکه ببینی در آن طرف دنیا کسی روبهروی دوربین تلفن همراهش مقداری آلوچه و شاهتوت آبدار را لای لواشک میچلاند و یک گاز گُنده به آن میزند. ولی مایی که میبینیم دهانمان بُزاق پس میدهد انگار زیر زبان ما مولوچ میکند.
نور ابزاری برای دیدن و آگاهی است، اما با اولین تلاقی خورشید با چشم، دستها سپر میشوند تا تیغِ آفتاب، چشم را نَبُرد. انسانی که ممکن است با در دست داشتن یک سکهی کوچک، خورشید به آن عظمت را از نظرش پنهان کند و از شرِّش خودش را خلاص کند، چرا باید "یخرجهم من الظلمات الی النوّر" شود!؟ چرا یخرجونهم من النور الی الظلمات نه!؟ حتما چون اولئک اصحاب النّار!؟
این هم شد جواب !؟