عبدالله صادقی
عبدالله صادقی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

نگاه، نامه‌ی ابلیس

?مخلوط بوی دود سیگار و قهوه‌‌ی تلخ هوا را پر کرده بود. طوری که جا برای بوی تند ادکلن مرد کت آبیِ‌ایی که تازه وارد شد، نبود. صدای همهمه با موزیک لایت پس‌زمینه‌اش گوشم را خنج می‌اندازد. دلم می‌خواهد یک نفر همینجا بمیرد تا به احترامش همه یک دقیقه سکوت کنند.

مرد کت آبی درب را بست و چشم گرداند. نگاهش لحظه‌ای روی من قفل شد. سپس با لبخندی فراخ از آدم‌هایی که دور میز‌هایشان نشسته بودند عذرخواهی کرد و با قِی‌قاج از لابه‌لای آن‌ها رد شد و رسید به من.

"آقا شما منتظر کسی هستین؟"

دوست داشتم جواب بدهم که "به توچه دیلاق بدقواره نکبت " ولی استکان چای را هورت کشیدم بالا و گفتم

"نه"

"عذرمی‌خوام .. اینجا میز دونفره پیدا نمی‌کنم .. اگه اشکال نداره شما برید سر اون میز تکی که کنار شومینه‌س. آخه منو همسرم ....."

نگاهم را از لبخند پهن روی صورتش که دهنش را بیش از حد گشاد کرده بود، کِش دادم روی میز تکیِ کنار شومینه که یک جا سیگاری خالی داشت با یک کاغذ پرس شده‌ی مثلثی که رویش نوشته بود "۱۱"

"نه نمیرم"

"عذرخواهی کردم .. آخه امشب سالگردِ ..."

لحنش لبخند پهن قبلی را نداشت.

دست راستم را پشت بازوی چپم می‌کشم. خطوط زخم کهنه‌ی چهار ضربه‌ی چاقو زیر انگشتانم حس می‌شد. ردّ پینه بسته‌ی آن صورت گرگی که آن‌جا نقش بسته بود‌ را نصف کرده بود.

"اگه میخوای می‌تونی این صندلی را برداری ببری بذاری همونجا .. من جام خوبه"

درحالیکه هنوز به میز شماره ۱۱ نگاه می‌کردم با پا صندلی چوبیِ نو و برّاق روبه‌رویم را از زیر میز هُل دادم سمتش.

خدمتکاری که سفارش میز کناریِ من را آورده بود با شنیدن جواب من سمت ما آمد و بدون توجه به من رو به مرد کت آبی گفت:

"جناب اجازه بدین من کمکتون کنم"

بعد چسبید به صندلی و از جا بلند کرد و رفت سمت میز ۱۱. مرد دیلاق آبی‌پوش زیر لب غُر می‌زد و پشت به من راهش را کشید و رفت.

زنی با مانتوی بنفش درب کافه را باز می‌کند. مرد که پشت‌سر خدمتکار دارد پاچه‌خواری ملت را می‌کند که از میانشان رد شود، متوجه زن می‌شود. برایش دست تکان می‌دهد و میز شماره ۱۱ را به او نشان می‌دهد. شال سبز روی سر زن سُر می‌خورد روی شانه‌هایش و سیاهی شُرّه می‌کند از دو طرف صورتش. دو دوستش را که بالا می‌آورد تا موهایش را از کنار صورتش عقب بزند، گردنبند طلایش از مانتو بیرون می‌زند. لامصب ترکیب بنفش و طلایی و سفیدِ روشن مثل ترکیب اسلایس کیوی با آلبالوی مالیده شده روی لواشک انار، آب از لب و لوچه آدم راه می‌اندازد.

یک نخ سیگار از پاکت سیگاری که یک ساعت پیش در بدو ورودم به کافه همراه فندکم روی میز گذاشته‌ بودم، می‌کشم بیرون. فندکم را از روی میز برمی‌دارم و زیر سیگار روشن می‌کنم. چشمانم در تعقیب زنی است که مرد کت آبی دارد برایش صندلی را از زیر میز عقب می‌کشد تا او بنشیند. آتش فندک را به سر سیگار می‌رسانم و یک پک عمیق به سیگار می‌زنم. زن به در و دیوار کافه نگاهی می‌اندازد و دستانش را روی میز گره می‌کند. ناخن‌هایش مثل چند دایره قرمز روی گره دستانش برق می‌زند. لبخندی روی لبش نقش می‌بندد و بلافاصله محو می‌شود. قرمزی لبان و سفیدی دندانش از اینجا معلوم است. مرد کت آبی خدمتکار را صدا می‌زند. زن برمی‌گردد و چشمانش دنبال خدمتکار است که ناگهان چشم در چشم می‌شویم. مکث کوتاهی کافی است که سیبی که در چشمانش است را گاز بگیرم. پک محکمی به سیگار می‌زنم و از مه سیگارِ جلوی صورتم چشمکی به طرفش شلیک می‌کنم. زن یک لحظه چشم به مرد کت آبی می‌اندازد. مرد به خدمتکار اشاره می‌کند بیاید سفارششان را بگیرد. زن مطمئن می‌شود شوهرش چیزی ندیده. برمی‌گردد و درحالیکه گوشه‌ی لبش را با نیش‌_گازی شیطنت آمیز نگه‌داشته، همه‌ی من را زیر و رو می‌کند. ابلیس پیغام من را مثل همیشه درست رساند. چشمکم را با روی گشاده تحویل می‌گیرد و هر دو منتظر لحظه‌ای که فرصت مناسب فراهم شود.

داستانداستانکخیانت
دوستان علی صدایم می‌کنند. اهل اصفهانم و دیگر سکوت!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید