نان است وُ نانوایی وُ نان آوری که من باشم وُ هزار و یک داستان نا گفته از صف نانوایی!!
داستان برای ایام جهالت من است و به روزگاری بر می گردد که قیمت نان مناسب بود و کیفیت آن نیز مناسب تر. زمانی که اکثر مردم دستشان می رسید به دهنشان و نان شبشان دغدغه ای نبود برایشان.
با همان جُسه کوچکم در آخر صف ایستادم و مشغول پاییدن اطراف شدم. نفر پنجم بودم و می دانستم باید مدتی صبر کنم. منی که قصد خرید پنج قرص نان داشتم، قریب به یک ساعت در صف بودم.
نفر اول و دوم به چشم بر هم زدنی رفتند. نوبت به خانم پیری رسید که حدس میزنم آن شب مهمان داشت که چهل قرص نان می خواست. محکم بر پیشانی ام کوبیدم و به خاطر آن تخت گرم و نرمی که می توانستم الان روی آن خوابیده باشم افسوس خوردم. پس من هم مانند نفر جلویی ام مشغول شمردن نان های آن زن شدم تا زود تر بگیرد و برود.
هر دو که خسته شدیم شروع به غرغر کردن درباره تعداد نان های خواسته شده آن زن کردیم.دیگر هر حرفی نمانده بود که نزده باشیم تا اینکه بالاخره تمام شد. هم من و هم نفر جلویی ام خوشحال شدیم، انگار که برنده جایزه ای چیزی شده باشیم.
من که گل از گلم نمی شکفت، به محض این که شنیدم نفر جلویی ام سی قرص نان می خواهد همه گل هایم پژمرده شدند. دیگر تحمل این همه سر پا ایستادن را نداشتم.
با اعصابی کلافه چشم غره ای به آن مرد رفتم و سپس از صف خارج شدم. پیرزن که در راه بود، تا دستان مرا خالی دید خنده ای کرد، جلو آمد و گونه یخ زده ام را کشید. همچنان که می خندید دست کرد و دو نان از سبدش به من داد و بدون آن که چیزی بگوید به مسیرش ادامه داد و رفت...