در حال مردن بود
میخواست که بمیرد اما همچنان اجل مهلتش میداد
انگار که سرش شلوغ باشد و به رسم دشمنی کارش را عقب انداخته باشد
اکنون دیگر ۱۰۱ سالگی را رد کرده بود اما کس زیادی نمانده بود که سال او را دقیق بداند و آن را بشمارد
گذر زمان معنی ای برایش نداشت
شبانه روز در آن دِه کوچک بر روی تخت فرسوده و پوسیده ای میخوابید و منظره را تماشا میکرد
سریالی ۲۴ ساعته که خستگی ای برایش نداشت
او را تنها نوه ای بود که او نیز انتظار راحتی پیر ده را میکشید
اما داستان از چشمان پیر مرد متفاوت بود
او در گلستانی دلاور و چشم نواز به سر می برد
گویی بهشت وعده داده شده را به او پیشکش کرده باشند
روزی از روز ها هوای ده ابری شد
دل آسمان گرفت
خشم خدا این بار برخاست
خواست که شخصا این بنده را نزد خود بیاورد و تجربیاتش را شریک شود
پیرمرد اما میدید که کاروانی عظیم به سمتش می آید
کاروان نزدیک شد
میان جمعیت تختی زرین بود که چهار مرد قوی جثه حملش میکردند
روی آن جوانکی نشسته بود
جوان، پیر را به بالای تخت دعوت کرد
پیر مرد برخاست و کنار شاه جوان نشست
او را شناخت
خود جوانش بود و سپس کاروان به راه افتاد و در دور دست ها پنهان شد
اکنون اما... آسمان ده گریست
نوه از روی عادت آمد که سری بزند
اما پیرمرد رفته بود
او دیگر روی آن تخت نبود...