خشم و تخلیه اعصاب با نعره
شیهه اسب توی اصطبل
صدایی از بوته
قلعه حریمم محاصره
اعصابم محافظِ در
دروازه احساسم بسته.
صدای پچ پچ میاد
انگار از روزنه ها
یک نقشه هایی
درحال پیشرفت رو به جلو میاد
من بین احساساتم و افکارم
بین این نگهبان ها
درون قلعه وجودم
ریشه درختی جوانه زده بود
بسیار قوی،از جنس خیانت،بزرگ و محکم.
در راه رو های وجودم قدم میزدم
از تابلو هایی که من بود،از نمای غم
میگذشتم
گذشتم و به تالار رسیدم
همه جا خالی و من تنها
یک صدای پا
یک صدای خنده
همه با هم نزدیک و نزدیک تر
من فرار کردم...
من از خود فرار کردم
از چیزی که بودم فرار کردم
در بین راه از نگهبان ها،از احساساتم
گذشتم
بعد از آن زنِ عمارت،معشوقِ افکارم
گذشتم
رسیدم به اصطبل شجاعتم،اسبم زخمی
از آن هم گذشتم
به دروازه که رسیدم...
یک دنیا ترس و وحشت،من فراری شدم
از قلعه وجودم.
من!من یک فرد سرخورده و شکسته
من سرپا تیره و لباس پاره
از ضیافت های درباری
رسیدم به دنیای بیرون از وجودم
با شدت و بی قراری...
به قلعه وجودم نگاه میکردم
از پنجره،انگار یک شخص میخندید
یک شخص با معشوق وجودم،میخوابید...
و آن شخص من بودم،در نسخه ای جدید.
باور نکردم،من بودم با رفتاری عجیب
تازه،بعد از چندی فهمیدم
تغییر یعنی چه
تغییر همین است
عوض شدن صاحب خانه...
