سید علی برقعی
سید علی برقعی
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

داستان بی عنوان - قسمت 2

طبق عادت دیرینه ­اش، صبح قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار شد و مشغول جمع ­آوری وسایلش گشت. وقتی دروازه ها باز شدند، ساعت ها بود که روز آغاز شده بود. کاروان ها از دروازه های مختلف، از چهار جهت عالم به ترتیب وارد هفت دروازه می شدند. کاروان سلمان از دروازه ­ی جنوبی وارد شد. همه پشت سر هم صف کشیده بودند و سرک می کشیدند تا کی نوبت به آنها خواهد رسید.

سلمان زیر چشمی برادرش را می پایید که دستانش را زیر قبایش پنهان کرده و سرش را به زیر انداخته بود. مدتی گذشت و صف به جلو رفت. هر چه جلوتر می­ رفتند سلیم بیشتر در خود فرو می­ رفت. نزدیکی های دروازه، سلمان به طرف سلیم رفت و او را به گوشه ­ای کشید و گفت: چه کار می کنی؟ آیا می خواهی به تو مشکوک شوند. متوجه هستی؟ آنقدر محکم دستانت را به­ هم فشار نده. ببین چقدر قرمز شده ­اند. آرام باش. نفس عمیق بکش.

سلیم نفس عمیقی کشید و گفت: دستانم می لرزند. و احساس کرد چقدر آهنگ نفس کشیدن اش تند شده.

سلمان زیر بغلش را گرفت و او را به سمت دروازه برد.

جاده­ ی خاکی از جایی بیرون دروازه به سمت داخل، سنگ فرش شده بود. سربازان علاوه بر اینکه بر روی دیوارها قدم می زدند، به تعداد زیاد جلوی دروازه حضور داشتند. لباس و زره آنها دسته به دسته متفاوت بود. سربازانی که کاروان ها را به داخل هدایت می کردند و گاهی به تفتیش بار و بنه­ ی آنها می پرداختند، زره فلزی درخشانی داشتند. کلاه­خودهای آهنین تا روی گوشهایشان پایین آمده بود. بر روی آنها پرهای کوتاه قرمز رنگی در یک ردیف منظم نصب شده بود. علاوه بر نیزه هایی که به دست داشتند، شمشیر و خنجر هم به کمر بسته بودند. با تمام ساز و برگ فلزی که مجبور به حمل بودند، به راحتی و چابکی حرکت می کردند. سرحال بودند و حالتی از قدرت را به سایرین القا می کردند.

در نزدیکی آنها مردی بدون زره و کلاه خود، با لباس چرمی آراسته؛ اما نه چندان گران قیمت پشت میزی نشسته بود. حتی اسلحه ای همراه نداشت. دفتری جلوی او باز بود و مشغول ثبت آمد و شد کاروان ها از دروازه بود. گاهی دستش را بی­ اختیار بالا می ­آورد و جلوی صورتش تکان می­داد و سرفه می­کرد. کمی آن سوتر، عده ­ای سرباز به دنبال مرد ورزیده ای حرکت می­ کردند. گویا فرمانده آنها بود. با آنها صحبت می­ کرد و گاهی با دست به نقاطی اشاره می­ کرد. سربازان دیگری هم می­ آمدند و در مقابلش خم و راست می­ شدند. حفاظت به سختی اجرا می ­شد. سلیم با خود فکر کرد اگر قرار بود با گروه کوچک نظامی به این ماموریت بیاید، حتما همین جلوی در گرفتار می ­شد. این برقراری امنیت با این کیفیت او را بیشتر مضطرب می کرد.

سلیم به شدت سرگیجه داشت و اگر برادر کنار او نایستاده بود، حتما تا به حال چند باری نقش زمین شده بود. سربازان مشغول کنترل کاروان آنها بودند. یکی از آنها فریاد زد: رئیس این کاروان کیست؟ سلمان محکم جواب داد: من.

سرباز به طرفشان آمد و نگاهی به دو برادر انداخت. از تعدادشان، محموله شان و شهر و دیارشان پرسید. اما در همین مدت کوتاه چشمش مدام به سلیم بود که سرش گیج می خورد و به برادر تکیه داده بود. سلمان داشت از سرزمینشان می ­گفت و اینکه برای بار اول است که برای تجارت به این طرف آمده اند که ناگهان سرباز ، حرفش را قطع کرد و گفت: این مرد کیست؟ ناخوش است.

سلمان با عجله گفت: برادرم است. لحظه ­ای درنگ کرد تا افکارش را جمع و جور کند و ادامه داد: بله از صبح سرگیجه گرفته و نمی ­تواند درست راه برود. البته می ­ینید که، سن و سالی از او گذشته و این سفر طولانی برای او خسته کننده بوده است.

سرباز گفت: به هر حال اگر مریضی سختی داشته باشد نمی ­تواند داخل شود. باید همین جا بماند تا پزشک او را ببیند و اجازه ورودش را بدهد.

سلمان لبخندی زد و گفت: نه نه. او فقط خسته شده. .هر چند در هر صورت من او را به طبیب نشان خواهم داد. نگران نباشید. من برادرم را به شدت دوست دارم و مراقبش خواهم بود.

سرباز همچنان دو دل آنها را نگاه می ­کرد و نمی­ توانست تصمیم بگیرد که ناگهان کسی فریاد زد : دزد ... دزد ... او مرغم را برد؟ چند سرباز به دنبال مرد فراری دویدند.

سرباز مفتش بالاخره راضی شد و اجازه ورود داد. چند قدمی نرفته بودند که سلیم آرام به سلمان گفت: داشتم قبض روح می ­شدم. کم مانده بود که نقش زمین شوم.

سلمان خندید و گفت: تو بسیار خوش شانس هستی. اگر آن مرغ دزد پیدایش نشده بود شاید الان جای دیگری بودیم.

کسی از پشت آنها را خطاب قرار داد و فریاد زد: بایستید.

عرق سردی بر پیشانی دو برادر نشست. سلیم چشمانش را بست و نتوانست به سوی منبع صدا بچرخد. ولی سلمان با آرامش برگشت و سرباز را دید که به سمت آنها می­ دود. سلمان لحظه ای بر شال کمرش دستی کشید تا شاید خنجرش را بیابد. اما به یاد آورد که آن را در بارش جاسازی کرده است. هیچ وسیله دفاعی دیگری در نزدیکیش نبود. تازه باید سلیم را هم به دوش می ­کشید. سرباز که به آنها رسید ، برگه کاغذی درآورد و جلوی سلمان گرفت و گفت: این نشان طبیب است. این دست نوشته را به او بدهید و بگویید من شما را فرستاده ­ام. زود شما را خواهد پذیرفت.

سلمان نفس راحتی کشید و با خوشحالی دست سرباز را فشرد و تشکر کرد. سرباز برگشت تا به پستش برسد و دو برادر هم با کاروانشان راهی شدند. حالا که همه چیز تمام شده بود، سلیم سعی می­ کرد خود به تنهایی راه برود. سلمان بلند خندید و گفت: دیگر چه می خواهی؟ کمی صبر کنی خدم و حشم هم در اختیارت خواهند گذاشت.

سلیم لبخندی زد و گفت: مهم این است که داخل شدیم. از فردا باید خیلی جاها را بازدید کنم. باید گزارش مفصلی بنویسم.

داستانقصه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید