Ali Borouji
Ali Borouji
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

کروکودیل در قرنطینه

کروکودیل در قرنطینه
کروکودیل در قرنطینه

به گزارش ایمنا، علی بروجی در داستان خود که در نهمین شماره از نشریه الکترونیک سروا منتشر شده است، می‌نویسد:

بالاخره به هوش آمد. لبانش از فرط تشنگی رو به سفیدی میزد و خشک شده بود. چاک روی لب پایین اما قرمزی خیره کننده‌ای داشت. نور سفید و زننده‌ای فضای اتاق را پر کرده بود که چشمان او توان مقابله با آن را نداشتند. برای همین فقط می‌لولید و هر دو دست را روی چشم‌هایش فشار می‌داد تا آرام آرام نور را از لا به لای انگشتان باریکش عبور دهد.

نمی‌دانم چند روز است که رفته آن تو! باید خیلی گرسنه باشد؛ اما خب … مدام همه جای صورت و بدن خود را می‌خاراند. حتم دارم هر گاه روپوش مشکی به تن داشت، با دیدن پوسته‌های خشک روی تنش به وحشت می‌افتاد. کاش حداقل می‌توانست آبی به دست و صورت خود بزند ولی این‌طور همه چیز زیر سوال می‌رود. حدس می‌زنم از جمع شدن معده، از حس کرختی که جایی در شکمش لانه کرده، خود را در سه کنج اتاق چپانده. همانند تمساحی که یک سال است به انتظار گذر بوفالوها نشسته و کمترین انرژی را بیهوده صرف نمی‌کند.

گاهی حس می‌کنم از کرده خود پشیمان شده و دنبال راه دررویی است. اما نمی‌توان مطمئن بود؛ چراکه من صدایی از داخل نمی‌شوم و از لحظه‌ای که وارد اتاق شده هیچکس با او صحبت نکرده است. اما… صدای ضبط شده اتاق، در پایان کار، حتماً کلی حرف برای زدن دارد. من هرگز او را نمی‌شناخته ام. بعد از اینکه همه خود را از تماشای حیوان بیچاره معاف کردند، من اینجا مسئول شدم تا رفتار او را زیر نظر بگیرم و گزارش را تکمیل کنم.

ساعت ۳:۵۲ دقیقه بامداد مشخصاً چراغ توی اتاق، او را تا سر حد جنون می‌کشاند. به او حق می‌دهم اما نباید لحظه‌ای را از دست داد. نمی‌توانم ریسک کنم و او را در تاریکی به حال خود بگذارم. ممکن است به هر نحو دغل کند و خارج از قوانین عمل کند. این کار بی‌رحمانه به نظر می‌رسد؛ اما بهرحال او با آنها توافق کرده. لابد خود خوب می‌دانسته که چه می‌کند.

*

چشمانم می‌سوزد و خود را به سه کنج این دیوار پناه داده‌ام. خنکی و رطوبت دیوار باعث می‌شود بهتر نفس بکشم ولی بوی نم و گچ می‌دهد. دلم می‌خواهد فریاد بکشم و تقاضای کمک کنم؛ اما این کار بی فایده است. کاش هرچه زودتر تمام شود. نه! کاش همین الان این در باز شود و به من بگویند این یک شوخی بزرگ بوده و من از آزمون شجاعت سربلند بیرون آمده‌ام. هرچه می‌گذرد میل به زندگی در من بیشتر می‌شود. انگار به سمت تاریکی بروی و نور زیاد شود. نمی‌دانم چه ساعتی از شبانه روز است. گرسنه‌ام. بیش از آن تشنه. می‌ترسم! می‌ترسم هماهنگی‌هایی در بدنم شکل بگیرند و با این وضع سازگاری کنند و مثل یک کروکودیل تا سال آینده مرا زنده نگاه دارند. شاید بعد از یک سال بی‌خیال این ماجرا شوند؛ بله… باید بی‌خیال شوند. کسی چه می‌داند؟ چرا یاد ندارم توافقنامه تا کی معتبر است؟ آیا تحمل این رنج چیزی به کسی اضافه می‌کند؟ اصلاً کسی اهمیت می‌دهد؟ می‌خواهم همین الان تمام شود. اما نه! می‌خواهم…

ناگهان حس می‌کند صدایی از بیرون اتاق می‌شنود و خشکش می‌زند. همه حواس خود را روی صدا متمرکز می‌کند. انگار از دور عده‌ای باهم صحبت می‌کنند و در راهروهای نمور بیرون از اتاق قدم می‌زنند. صدای پای آنها در فضا می‌پیچد و باعث می‌شود احساس ضعف و گرسنگی شدیدی به او دست بدهد. سریعاً همانطور درازکش به سمت در می‌خزد و صورت خود را زیر در هل می‌دهد. نسیم خنکی همراه با بوی خاک در حلق و بینی او می‌وزد. آن را مزه مزه می‌کند. یک چشمی از زیر در به دنبال بازتاب نوری، حرکتی… هرچند کم فروغ و بی رمق می‌گردد...

سیاهی.

منتظر صدا می‌ماند… هیچ… صدایی نیست. گویی هیچوقت هیچ چیز نبوده و بیرون از اینجا عدم است. برمی‌گردد و نگاه منظور داری به دوربین مداربسته آن سوی اتاق می‌اندازد. با این امید که دل «او» را به رحم بیاورد. "این دیگر چه آزمایشی است؟" فریاد زدم یا صدا توی سرم پیچید؟ این را از خود می‌پرسد. بارها… شدت نور پلک‌های سنگین او را می‌لرزاند و پشت به در دوباره به درون خود مچاله می‌شود.

می‌توانم نبض روی گیجگاه خود را احساس کنم که با قدرت هرچه تمام تر می‌کوبد، مانند بومی‌ای که صرفاً برای اطمینان از مرگ شکار، نیزه را با ترس و هیجانی ناشی از پیروزی محکم‌تر و خشن‌تر فرود می‌آورد و از دیدن جنازه به خود می‌لرزد. انگشتان شصت را روی گیجگاه خود از هر دو طرف فشار می‌آورم و درد لذت بخشی در کاسه سرم می‌پیچد؛ اگر می‌توانستم انگشت اشاره را مانند مته تا انتها دریل کنم، این کار را می‌کردم تا سرم پر شود از این درد. به چیزی فکر نکنم. راستی چقدر طول می‌کشد تا انسان از گرسنگی و تشنگی بمیرد؟ یک سال؟

داستانداستان کوتاهادبیات داستانیعلی بروجیخبرگزاری ایمنا
Multimedia Producer a.k.a MATTHEW
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید