به تماشای تو نشستم
اما... - دریغ که نرگسِ مهربانت
به من ننگریست
به کودکان اندیشید
که باید نهالی داشته باشند
تا زندگی را بنگرند
از وجودت
مایه حیات بخشیدی
و چون ابرِ پاییزی
باریدی!
و من سراپا غرق در تماشای تو
به اندیشۀ بوسهای بودم
بوسهای که ستایش کند
مهر و مه سیمای تو را
اما نزدیک که شدم
به دور رفتم
زیرا که در عمق وجودت
چیزی را یافتم
فراتر از افکار رویه زندگی
من در تو
عشق را دیدم
وَاللَّهُ يُحِبُّ إغاثَةَ اللَّهفانِ
را دیدم
و به خود گفتم
خاموش!
و تو آرام گفتی:
تو هم میتوانی
- دستت را به من بده
و من دستهای تو را
دریافتم
و به جهانی دیگر
سفر کردم.
اکنون نیز
در جستجوی
چیزی فراتر از جهان پیش
هستم.
علی دولیخانی «شیدا»
(پانزدهم آبانماه یکهزار و چهارصد – بندرعباس)