Ali Zarean
Ali Zarean
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

فراموشخانه پارت یک

بسم ربی الذی عالم بکل شیء

فراموشخانه

پرتو های نور رقص کنان از پنجره ی مات اتاق وارد میشدند و صورت دختر از گرمای مجلسشان گل انداخته بود. دختری جوان با قد متوسط و مو های مشکی زیبایی که مانند یک آبشار از اقیانوس سرش به گودال کمرش ریخته میشد روی فرش ساده و کهنه ی کف اتاق خوابیده بود. چشمان درشتش آنقدر زیر پلک های سنگین بیقراری کردند که دختر کم کم از خواب بیدار شد. تا جایی که یادش میآمد هنگام خواب در همچین اتاقی چشم بر هم نگذاشته بود. سعی کرد خاطرات دیروزش را مرور کند اما هرچه بیشتر تلاش کرد کمتر به نتیجه رسید. حتی مکانی که در آن خوابیده بود را هم به یاد نمیآورد. ذهنش همچون صفحه ای سفید جواب تمام سوال هایش را پر از خالی میکرد. سرمای ترسی مبهم به مغز استخوان هایش نفوذ کرد.

صدایی ناشناس سرمای روحش را در گرمای خود غسل داد: ((چه عجب! بالاخره بیدار شدی.))

دختر به سرعت از جایش بلند شد و مو های بلندش را از جلوی صورت کنار زد تا صاحب صدا را پیدا کند. کمی جلو تر پسری خنده رو که به نظر میامد چند سالی از خودش بزرگتر باشد به چهارچوب در تکیه داده بود.

((سلام. من خشایار هستم. معمولا این جمله توی همچین شرایطی گفته نمیشه ولی از آشنایی باهات خوشوقتم.))

دختر کمی بیشتر به او نگاه کرد. متوجه شد چشم های آبی خشایار در آبشار مشکی مو هایش غرق شده اند. صورت دختر دوباره گل انداخت.

((سلام. من هم... شاید به نظرت احمقانه برسه ولی اسمم رو یادم نمیاد. اما از اینکه اینجا تنها نیستم خوشحالم.))

خشایار پس از خنده ی ریزی به درب اتاق اشاره کرد و گفت: (( فقط اینجا بودنت نیست که توش با هم شریکیم. احتمالا سوالای زیادی داری. من قول میدم کمکت کنم. فعلا همراهم بیا.))

صدایی در سر دختر تکرار شد: ((قول میدم کمکت کنم))

هیچ دلیلی برای گوش دادن به حرف های پسر نداشت اما انگار نیرویی نامرئی او را کنترل میکرد؛ بی اختیار به سمت درب اتاق رفت. اتاق درون یک راهروی نسبتا بزرگ که در هر دو طرفش درهایی یک شکل با نظم خاصی خودنمایی میکردند قرار داشت و راهروی عریض تری به وسط آن میخورد.

خشایار هنگام همراهی دختر تا وسط راهرو برایش توضیح داد: ((مطمئنم سوال های زیادی داری. قبل از هر چیز باید بگم که علاوه بر من و تو دوازده نفر دیگه هم اینجا زندگی میکنن و هممون مثل تو وقتی چشممونو توی یکی از این اتاقا باز کردیم هیچی از گذشته به یاد نمیاوردیم. حتی اسممون رو.))

((پس یعنی خشایار..))

((آره. خشایار اسمی بود که وقتی بیدار شدم یکی از قدیمیا بهم داد. میگفت به سیبیلام میاد. خب کجا بودیم؟ آهان. گذشته هامون. تا به حال آدمای زیادی به اینجا اومدن ولی هیچکدومشون نتونستن چیزی از قبل به خاطر بیارن.))

((منظورت چیه که آدمای زیادی به اینجا اومدن؟ مگه نگفتی فقط سیزده نفرین؟))

((گفتم الان سیزده نفریم. ولی قبل از ما آدمای زیادی به اینجا اومدن و رفتن.))

((یعنی راه خروجی از اینجا وجود داره؟))

((نه اونطور که فکر میکنی. ولی آره. صبر کن به راهروی تدارکات برسیم برات توضیح میدم.))

در ادامه ی مسیر دختر در های درون راهرو را نگاه کرد و از روی برچسب های نصب شده روی هرکدامشان میتوانست حدس بزند ساکنین ساختمان در این اتاق ها زندگی میکنند.

((خب اینم از راهروی تدارکات. راستش به جز آشپزخونه ای که همین اولین در سمت راستته دلیل دیگه ای واسه ی انتخاب این اسم توسط قدیمیا به ذهنم نمیرسه.))

دختر به سمت راستش نگاهی انداخت: ((واو. حتما باید داخلش هم بزرگ باشه.))

((آره. به نظر من بهترین بخش خونه همین بخشه. عاشقش میشی.))

خشایار درب کشویی بزرگ را کنار کشید و منظره ی چندین یخچال بزرگ و تعدادی میز و صندلی و زن مسنی که روی یکی از صندلی ها مشغول خوردن سالاد بود نمایان شد: (( از سمت راست به ترتیب یخچال آبی برای نوشیدنی ها، یخچال سبز برای تنقلات، یخچال سفید برای غذا های سرد و دسر و یخچال نارنجی برای غذا های گرمه. البته فقط اسمشون یخچاله. هر موقع غذا خواستی کافیه فقط در یکیشونو باز کنی. یخچال ها بعد از هر بار استفاده پر میشن.))

زن مسن چشمانش را از بشقاب سالاد برداشت و به چشمان متعجب دختر نگریست: ((سلام خشی. مهمون جدید حالش چطوره؟))

((سلام سیمین خانوم. راستش هنوز کمی گیجه ولی میتونم با اطمینان بگم حالش از روز اول خودم به مراتب بهتره.))

خشایار دو عدد لیموناد از یخچال آبی بیرون آورد و با اشاره به دختر که هنوز از دیدن اتاق در شوک بود به سمت راهرو حرکت کرد.

((اتاق روبرویی محل رختشوییه. گاهی هم داخل یکی از مخزناش به تعداد افرادی که اینجا هستیم لباس نو قرار میگیره. اون جلویی که درش رنگ سفید داره محل تدفین کساییه که از اینجا میرن.))

((وقتی بهم گفتی راه خرو..))

خشایار باز هم وسط حرف دختر پرید و با خنده گفت: ((آره وقتی بهت گفتم یه راه خروج وجود داره منظورم مرگ بود. خیلی بهش فکر نکن. بیا این لیمونادو بزن به بدن. حالت بهتر میشه.))

کمی از سرمای ترسی که میان استخوان هایش جا خوش کرده بود برگشت. باور این واقعیت که مجبور بود زندگی گذشته اش را کنار بگذارد و راه برگشتی نداشت برایش سخت بود. سعی میکرد با فکر به این امکان که در گذشته زندگی خوبی نداشته خود را دلداری دهد. اما خوب یا بد اهمیتی نداشت. مال خودش بود. حتی بیشتر. جزئی از خودش بود. رها کردن اموال امکان پذیرست. اما رها کردن خود...

صدای خشایار او را از فکر بیرون آورد: ((فکر کنم تا الان دیگه فهمیده باشی که هرکدوم از اتاقای راهروی اصلی متعلق به شخصی هستن و اونی که داخلش بیدار شدی هم مال خودته.)) با کمی مکث ادامه داد: ((خب اینم از خونه. پیشنهاد میکنم فعلا کمی داخل اتاقت استراحت کنی و ساعت هفت برای دورهمی شبانه تو آشپزخونه بهمون ملحق شی. میتونی اونجا با بقیه ی افراد خونه هم آشنا بشی.))

((اون در مشکی روبروی در سفید چیه؟))

((آه پاک یادم رفته بود. اونجا کتابخونست. راستش کتابی اونجا نداریم اما دستنوشته هایی از قدیمی هایی که حوصله ی این کارارو داشتن موجوده. پیشنهاد میکنم خیلی درگیر اون اتاق نشی.))

((چرا؟))

((خب راستش معمولا اتفاقای خوبی برای کسایی که زیادی اونجا میتابن نمیوفته. آخریشون همین چند هفته ی پیش خودکشی کرد. اتفاقا اتاقش هم همونی بود که تو امروز داخلش بیدار شدی.))

آخرین کلمه ی خشایار در سر دختر پیچید. "بیدار شدی" بیشتر شبیه خوابی بود که هر لحظه انتظار بیدار شدن از آن را داشت. دیگر هیچ چیز واقعی نبود. هیچ چیز درست نبود. هیچ چیز به دردش نمیخورد. او خودش را در زمان و مکانی دیگر جا گذاشته بود و منتظر بود با بیدار شدن به خودش برگردد.



رمانداستانحقیقتزندگیمرگ
خنیاگر غمگین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید