یک.
«وقتی که من هستم، مرگ نیست. وقتی که مرگ باشد، من نیستم. پس چرا از چیزی بترسم که هیچوقت قرار نیست ملاقاتش کنم؟»
اپیکور، فیلسوف یونانی قرن چهارم پیش از میلاد مسیح
بگذارید همینجا یک چیز را روشن کنم. وقتی در مورد مرگ حرف میزنم منظورم فرآیند دردناک و عذابآور مردن نیست، چون در آن حین هنوز زندهایم. بله، دردناک است اما (تقریباً) غیر قابل اجتناب است. از سمتی، منظورم از مرگ سفری از این دنیا به دنیای آخرت نیست. البته که در تعالیم مذهبی مرگ صرفاً یک تغییر است، مثل عوض کردن لباس. لباس جسم را از تن خود درمیاوری. هنوز هستی، وجود داری، فقط به شکل دیگر.
اینجا منظور از مرگ نیست شدن است، یا به طور دقیقتر: احتمال این که پس از مرگ دیگر نباشیم. بالاخره هیچ چیز را نمیشود با قطعیت گفت، مخصوصاً این مسئله. در هر صورت این ترس فلجکننده است.
دو.
چرا باید از مرگ بترسم؟ اپیکور میگوید از مرگ نترس، زیرا هرگز آن را ملاقات نخواهی کرد. نبودن دردناک نیست و مهمتر از آن، هرگز نبودن را تجربه نخواهی کرد چون آن موقع که نباشی وجود نداری.
ولی خب آقای اپیکور، با عرض معذرت باید خدمتت عرض کنم انسانها لزوماً از خود نیستی نمیترسند، از محدود بودن هستیشان میترسند. اگر زندگی خود را دوست دارم خب دوست دارم تا ابد ادامه داشته باشد. اگر دارد بهم خوش میگذرد خب چرا یک مدت محدود؟ بگذار تا ابد خوش بگذرد. مرگ که بیاید داستان زندگی من همانجا قطع میشود، داستانی که میتوانست ادامه داشته باشد. تا ابد.
تا بحال به این فکر کردهاید که چرا وقتی یک فرد مسن از دنیا میرود نسبت به وقتی که یک کودک خردسال فوت میکند کمتر ناراحت میشویم؟ بله، اولی قابل پیشبینی است و دومی معمولاً غیر منتظره. اما انگار فقط این نیست. انگار کودک میتوانست زندگی کند، مدرسه برود، دوست پیدا کند، عاشق بشود، ازدواج کند، بچهدار شود و در کل، زندگی کند. هزاران آیندهی احتمالی پیش روی کودک بود. و بله، ممکن بود که در یکی از این آیندهها هروئینی شود و توی جوی فاضلاب بمیرد ولی این انتخاب خودش بوده.
مهم این است: میتوانست ولی حالا که مرده دیگر نمیتواند. از سمتی فرد پیر خیلی هم از عمرش باقی نمانده بود، و با این وضع ناتوانی خیلی هم نمیتوانست کار خاصی بکند. آیندههای زیادی پیش روی او نیست، و همه شبیه به هماند. در اکثر آنها در حال گوش دادن به رادیو و غر زدن در مورد بی بند و باری جوانها و خواب نیمروزی است. او فرصت خود را داشته، اما کودک هرگز نداشته و نخواهد داشت.
پس چرا باید از مرگ بترسیم و به حرف اپیکور گوش ندهیم؟ چون مرگ به خودی خود بیمعنا است اما محدود بودن زندگی است که ترس دارد.
سه.
خب اپیکور هم بیکار ننشسته. بالاخره این جوابهای ما را از بر است. جواب او بسیار ساده است:
تمام نسخههای خودت را در دنیاهای موازی تصور کن: نسخهای از تو که در آمریکا متولد شده. نسخهای از تو که هزاران سال پیش در روم باستان متولد شده. هزاران هزار نسخه از تو میتوانست وجود داشته باشد. نسخهای از تو که در سرزمین میانه در دنیای آردا متولد شده. نسخهای از تو که یازده سالگی برایش نامهی هاگوارتز میآید. و خب، حقیقت ناراحتکننده این است که فقط یک نسخه از تو وجود دارد، و آن همین نسخه از تو است. چرا از مرگ خودت ناراحت میشوی؟ مگر نه اینکه مرگ یعنی نبودن همین نسخه از تو؟ خب، درست نگاه کن: هزاران نسخه از تو در دنیاهای موازی میتوانستند باشند ولی نیستند.
تو به اندازهی تمام نسخههای موازی از خودت که جای آنها زندگی نکردهای مردهای.
حالا اگر بمیری، هزاران هزار نسخه از تو دیگر وجود ندارند، به علاوهی این یکی. آن قدر هم فرق نمیکند. اگر دنبال بینهایت بودنی، حتی همین الان که زندهای بازی را باختهای.
چهار.
جواب ما به آقای اپیکور این است که خب آخر آن نسخهای از من که میتوانست در آمریکا به دنیا بیاید که دیگر من نیست! من اینم. اینی که الان هستم. اینی که میبینی. با تمام تاریخچهی خودم. با همهی تروماهای کودکیام و خاطرات خوشم. من نسبت به نسخهی دنیای موازی خودم احساس نزدیکی نمیکنم، اما دلم برای خودم که دیگر نخواهم بود میسوزد.
اما اینجا آقای اپیکور کار را تمام میکند. من را با حقیقتی مواجه میکند در مورد ذات زندگی. این که هر لحظه، هر انتخابی که من میکنم، علیهای آینده را به دنیا میآورد یا از دنیا میبرد. یعنی چه؟ خوب گوش کنید.
من الان در حال تصمیمگیری برای مهاجرت هستم. اگر مثلاً به هلند مهاجرت کنم میتوانم تجربهی زندگی در یک کشور اروپایی را داشته باشم ولی اگر هرگز مهاجرت نکنم، میتوانم بیشتر کنار خانواده باشم و از کنار آنها بودن لذت ببرم. اینجا دو گزینه دارم: رفتن و ماندن. دو مسیر در پیش روی من قرار دارد. هر کدام را انتخاب کنم، و فقط یکی را میتوانم انتخاب کنم، آن تبدیل به واقعیت میشود. انگار دو علی در آینده انتظار من را میکشند و من فقط میتوانم یکی از آنها را واقعی کنم. دیگری تا ابد محکوم به نابودی است.
و دقت کنید که با هر دوی علیها هم همدلی دارم، هر دو تاریخچهی من را دارند و هر دو خود مناند ولی در نهایت باید انتخاب کنم و با هر انتخاب یک علی را زنده میکنم و علی دیگر را هرگز به زندگی نمیآورم.
من در هر لحظه با هر انتخاب در حال قتلعام نسخههای آینده از خودم هستم، چرا ناراحت باشم که در لحظهی مرگ صرفاً یکی بیشتر از اینها قرار است نباشد؟
پنج.
راستش هر چقدر بازی ذهنی کنیم و نشان دهیم مرگ چیزی است که هر روز تجربه میکنیم و پدیدهای عادی است و نباید از آن بترسیم فایده ندارد.
خود من برای تخفیف اضطراب مرگ معمولاً به این مسئله فکر میکنم: در نهایت، من موجودی کوچک در برابر عظمت این کهکشانم. من ذرهای هستم در این کهکشان. چیزی بزرگتر از من وجود دارد و آن چیز مهمتر از من است. ممکن است بپرسید خب چه چیزی است که از تو مهمتر است؟ نمیدانم. فقط میدانم چیزی ورای این تجربهی من وجود دارد. اسمش را بگذارید «واقعیت» یا هر چه که دوست دارید. چیزی بزرگتر از من که من از دل او متولد شدهام و در نهایت به آن برمیگردم. و خب، فکر آرامشبخشی است. این تفکر که با مرگ من دنیا به پایان نخواهد رسید.
شش و پایان.
شاید بهترین راه برای شکست دادن مرگ، این باشد که جوری زندگی کنیم که انگار مرگ وجود ندارد. بدون ذرهای ترس از مرگ. چون در نهایت زندگی است که مهم است نه مرگ. اگر قرار باشد هر لحظه ناراحت این باشم که زندگی قرار است به پایان برسد خب کی وقت میکنم زندگی کنم؟
مونتنی، نویسندهی فرانسوی قرن پانزدهم جملهی زیبایی دارد:
"I want death to find me planting my cabbages, indifferent to it, with my garden still a work in progress."
«میخواهم که مرگ مرا در حالی بیابد که در باغچهی خود در حال کاشتن کلم باشم، در حالی که مردن یا زنده ماندن برایم تفاوتی ندارد و باغچهام همچنان کارش تمام نشده است».