یک.
دایرهای روی کاغذ میکشم. این دایره میتواند خورشید باشد، اما هنوز نیست. میتواند یک چهره باشد، اما هنوز نیست. میتواند حلقهی یگانه از داستان ارباب حلقهها باشد، اما هنوز نیست.
دایره همهی اینها هست و هیچکدام از اینها نیست. صورتی خام، یا به قول فلاسفهی ارسطویی: هیولای اولیٰ. موجودی که هیچ نیست و دقیقاً چون هیچ نیست میتواند هر چیزی باشد.
دو.
انسان هر لحظه با انتخابی رو به رو است و با هر انتخاب دایرهی احتمالات پیشرو را تنگ و تنگتر میکند. تا زمانی که انتخاب نکردهام که امروز بعد از ظهر به کافهی مورد علاقهام بروم یا در خانه بمانم، آغوش احتمالات گونهگون گشوده است: ممکن است به کافه بروم و دوستم را ببینم، و ممکن است خانه بمانم و این متن را بنویسم. هر دو ممکن است: هم هست و هم نیست. انگار دو علی در دو دنیای موازی وجود دارند، یکی در حال گپ زدن با دوستش در کافه است و دیگری خزعبلاتی تایپ میکند.
در نهایت تصمیم میگیرم که در خانه بمانم. همین که این تصمیم را گرفتم، امکان تبدیل به ضرورت میشود، من دیگر در دنیایی که تصمیم گرفتم به کافه بروم زندگی نمیکنم. آن دنیا برای همیشه از بین رفته. آن علی در دنیای موازی از دست رفته و هیچ راهی برای به هستی برگرداندنش نیست.
حتی اگر تصمیم بگیرم که الان، پس از گذشت ده دقیقه از تصمیم قبلی، خانه را ترک کنم و به کافه بروم، این تصمیمی جدید و دنیای احتمالاتیای جدید است. آن تصمیم چیزی به جز این تصمیم است، با امکانی متفاوت و ضرورتی متفاوت.
سه.
ذات تصمیمگیری همین است. تبدیل امکان به ضرورت. از بین بردن احتمالات موازی. به عرصهی وجود آوردن یک گزینه و فقط یک گزینه از بین هزاران گزینهی ممکن. شکل دادن دنیای پیرامون. یا به عبارتی دیگر، کاری خداگونه: خلق کردن.
تنها جایی که انسان میتواند نقش خدایی بگیرد همینجا است. همین تصمیم گرفتن است که ما را خالق میکند. همین که من تصمیم بگیرم خانه بمانم، در دنیایی زندگی میکنم که علی تصمیم گرفته در خانه بماند. ممکن هم هست به هر دلیل نتوانم در خانه بمانم، مثلاً زلزله بیاید و خانه بر سرم خراب شود. در این صورت دیگر خانهای وجود ندارد که بخواهد علی در آن باشد. اما این اهمیتی ندارد، من قدرتی روی نتیجهی تصمیمات خود ندارم. در واقع چه بسا که من کاری کنم و نتیجه عکس آن بشود. حتی در مواقعی هم که مادر طبیعت با من مهربان است و با خوششانسی تمام هر تیری که میزنم به درستی به مرکز هدف میخورد، باز هم انتخابات محدودی دارم. نمیتوانم تصمیم بگیرم که پرواز کنم[1]، اما اهمیتی ندارد زیرا مهم تصمیم من است.
چهار.
و اما بخش ترسناک ماجرا اینجا است: من در طی فرآیند تصمیمگیری، یک واقعیت را به وجود میآورم و هزاران واقعیت را از دست میدهم. من بالاخره باید با این حقیقت کنار بیایم که قرار نیست رتبهی اول کنکور بشوم، در المپیاد دانشآموزی زیستشناسی مدال طلا بیاورم، کودکیای به دور از تنش و آرام داشته باشم، یا چه میدانم، حتی این که خلبان بشوم. و آرام آرام هر چه جلوتر میروم این دایره کوچک و کوچکتر میشود تا در لحظهی پیش از مرگ فقط و فقط یک گزینه پیش روی من است، بدون هیچ قدرت انتخابی: مرگ.
این وضعیت اضطرابآور است، مخصوصاً برای کسانی که اسم خودشان را کمالگرا میگذارند. کسانی که میخواهند همه چیز را داشته باشند. نه، در واقع میخواهند همه باشند، به جای تک تک افراد روی دنیا زندگی کرده باشند، هر تجربهای را مزه کرده باشند، در هر دنیای موازیای سکونت گزیده باشند و هر امکانی را تبدیل به ضرورت کرده باشند وگرنه... وگرنه زندگیشان ارزش زندگی کردن نداشته. صرفاً قطرهای بوده در دریای بینهایت امکان. بیمعنا است، نه چون نیست. چون هست و در عین حال همه چیز نیست.
پنج و پایان.
الاغی در یک طویله است. مال آقایی به اسم بوریدان است. به یک اندازه گرسنه و به همان اندازه تشنه است. علوفه و آب در فاصلهی مساوی از او قرار گرفته. چون هر دو را به یک اندازه میخواهد، نمیتواند انتخاب کند. نه میتواند دنیایی را انتخاب کند که در آن اول علف میخورد سپس آب و نه دنیایی که در آن اول آب میخورد سپس علف. الاغ فکر میکند چون هیچ دلیلی برای ترجیح یکی بر دیگری ندارد، پس نباید انتخاب کند ولی نمیداند که انتخاب کردن دقیقاً همینجا است که معنا میدهد. اگر معلوم بود کدام بهتر است که دیگر «تصمیم» نبود. در اینجا الاغ ما میتواند با تصمیم خود نه ضرورت از بیرون اعمال شدهی طبیعت، بلکه انتخاب خودش را محقق کند. اینجا و در این لحظه او الاغ و آقای خودش است. فقط از این طریق است که میتوان فهمید بیرون از ضرورتهای بیرونی اعمال شده بر او، بیرون از تربیت خانوادگی و مادر و پدرش، بیرون از تأثیرات طبقهی اجتماعی بر شخصیتش، جدای از همهی تروماهایی که داشته و... فقط و فقط از همین طریق میتوان فهمید که الاغ ما چجور الاغی است. اینجا بودن خود را اعلام میکند، نشان میدهد که وجود دارد. نشان میدهد که معنای بودن و الاغ بودن همین است.
شاید آخر قصه را بدانید. در نهایت او از گرسنگی و تشنگی میمیرد. با انتخاب نکردن خود دنیایی را انتخاب میکند که در آن نه علف خورده و نه آب. نه فقط جسم خودش را نابود کرده، که روح خود را هم با انتخاب نکردن نابود میکند. دنیا بدون او یا با او هیچ تفاوتی نداشته. جوری زندگی کرده که انگار هیچوقت نبوده. نه زندگی معناداری داشته و نه مرگ شایستهای. داستان آشنایی است.
[1] شاید حتی نتوانم تصمیم بگیرم که زندگی بهتری داشته باشم. بالاخره بخش بزرگی از بزرگسالی پذیرش این حقیقت است که اتفاقات تصادفی نقش بیشتری در شادکامی من دارند تا انتخابهای خودم. تواضعی که فقط پس از افزایش سن و قدری کتک خوردن از روزگار به دست میآید: شاید آنقدرها که فکر میکنم هم نمیتوانم نتیجه را کنترل کنم.