
من خودم را میشناسم. بین من و نوشتن یک قهر و آشتی دائم وجود دارد. از آن قهرهایی که همهاش بهطرف فکر میکنی و بابت این که سراغش نمیروی به خودت بدوبیراه میگویی. یکبار یک کارگردان خوب در جلسهای گفت اگر همیشه مملو از ایده نیستید امکان ندارد بتوانید کارگردان بشوید. گفت هنر را بگذارید کنار و زندگیتان را نجات دهید. با اینکه فکر کردم وقتی میگوید "کارگردان" منظورش "نویسنده" هم هست اما فکر نکردم که نمیتوانم بنویسم. آن کارگردان عاقبتبهخیر نشد. خودکشی کرد. کلاً هیچوقت آدم مهمی نبود در دنیای من. هرچند آدمِ مهمی بود. گیرم از حرفش بشود به این نتیجه رسید که اگر با نوشتن قهر و آشتی میکنید هم نمیتوانید نویسنده شوید. مهم نیست، چون من که الان دارم مینویسم. قضیه پیچیدهتر از این حرفهاست. فکر میکنم بدیهی است که این جهانْ پر از استعدادِ شکوفا نشده است. وقتی فکر میکنی میبینی آن کارگردان خوب حرف بدی زد. اگر هر انسان متناسب با علاقه و شرایطش استعداد داشت حتماً جهان شکل دیگری بود. اما کلاً این قضیه مهم نیست؛ چون آنقدر اگرهای واجبتری وجود دارد که جایی برای خوردن غصۀ اگرهای یک هنرمند بالقوه که کارمند شد نمیماند. اصلاً استعداد یعنی چه؟ هنرمند یعنی چه؟ کسی که چند دهه پیش چند فیلم خوب ساخته هنرمندتر است یا کسی که الان دارد روز و شب تمرین و تجربه میکند؟ به گمانم کسی نمیتواند بگوید. میل به نوشتن و امتناع از نوشتن، هر دو نگوییم بیماری که شرایط روانی هستند. حتماً به هورمونهای آدم، خاطرات آدم، وراثت و محیط و هزار چیز دیگر مرتبطاند. اولینبار که "ادبیات" نوشتم هشت سالم بود. اولین نوشتهام بازخورد خوبی نگرفت. پدر و مادرم اولین مخاطبینم بودند. شاید اگر من هم جای آنها بودم صلاح را در این میدیدم که یک نوشتۀ بوسدار را از یک پسر هشتساله نپذیرم. در داستانم یک شوالیه (خودم) پرنسس افسانه (دختر همسایه) را از قلعهای مخوف نجات میداد، روی اسب در آغوشش میگرفت و هنگام گذر از آتش میبوسیدش. اصلاً چرا در رؤیا خودم را شوالیه دیده بودم؟ چرا باید افسانه را نجات میدادم؟ پدر افسانه آدمِ شری بود. یک روز که طلبکارها جمع شده بودند دم خانهشان، نشان داد جسارت و مهارت استفاده از چاقو و قمه را دارد. طلبکارها دیگر پیدایشان نشد. با لحاظ کردن این نکته باید به پدر و مادرم بیشتر حق بدهم. یک سال بعد از آن نوشته دیگر با افسانه همسایه نبودیم، از آن محله رفتند، ما هم رفتیم. حالا میدانم افسانه اینها خاندان پولداری هستند. پدر افسانه پسر حاجآقا فلان است و یحتمل آنچه او را نجات داد نه مهارتهای جنگیاش که پول پدریاش بود. من که یادم نمیآید؛ اما حتماً چنین آدمی با زن و بچهاش هم خوب تا نمیکرده و شاید همین باعث شده که فکر کنم نیاز است شوالیه باشم. اگر معیارهای انسانی را در نظر بگیریم لیاقت تشویق شدن را داشتم، شاید اخلاق هنری هم همین را اقتضا کند (بچه تازه نوشتن یاد گرفته بود، از سر دغدغه تخیل داشت و پای اجرایش هم ایستاد). خلاصه که گره خوردن اولین تجربۀ نوشتنم به چنین ماجرای پیچیدهای عین بدبیاری بود.