این نامه را برای تو مینویسم . :)
برای تو مینویسم شاید زمانی که داری میخوانی اش
در حال شانه کردن مو های قهوه ای تیره ات باشی ، که ای به قربانش روم!
برای تو مینویسم که رهایم کردی در باتلاق عشق ...
. . . .
بگذریم...
و خدا میداند که پشت این «بگذریم» ها چه ها نهفته است ...!
لیلی گمگشته ام شاید زمانی شروع به خواندن کنی که کار از کار گذشته باشد ...
اما هدف من نیز از نوشتن برگشتن یا به قول امروزی ها مخ زدن نیست !
میدانی چرا ...!
مینویسم که بخوانی و دریابی که جهانم با رفتنت به تباهی کشیده شد ...
که بخوانی و بدانی جهانم با رفتنت به تباهی کشیده شد!
که بخوانی و بدانی جهانم با نبودنت بی معنا شد!
که در گوشت انتظار و گریه هایم را زمزمه کنند ...!
لیلی ام ...
گَشتَمَت ... نبودی ...
صدایت زدم اما پژواک صدایم تنها چیزی بود که جهان پر بود از آن !
احوالت را پرسیدم ... گفتند نپرس که بی تو خوشحال است !
گفتند نپرس که بدتر میشوی ...
گفتند نپرس که همانند ملکه ها زندگانی میکند !
خدا را شکر گفتم ، سجده شکر بر پروردگار نهادم که حالت خوب است !
اگر تا به اینجا را خواندی و یا شنیدی ممنون که برایت ارزش دارم !
همیشه با خودم این را تکرار میکنم که تصادفی با یک نفر آشنا میشوی و بعد ها میفهمی که با رفتنش اگر با قطار تصادف میکردی کمتر درد میکشیدی ...
یا به قول تیکه کلام های همیشگی ام
چی بگم والا ...
من قربانی فقر و حوصله ای هستم که قدرت خریدن نقاب را نداشتم خوشا آنان که خریدند و عزیزند ...!
. . . .
همیشه بهم میگفتند که بخشش از بزرگان است ، ما بخشیدیم ولی هیچ زمان کسی به ما نگفت چقدر بزرگ هستیم بجایش همه آنان که بودند و دیدند گفتند بلد نبودیم که حقمان را بگیریم ...
زندگی آنچنان بر کامم تلخ میگذرد که در تمام ثانیه هایش
تورا آرزو کردم آری
تو را آرزو کردم که باشی و با حرف هایت با لبخند هایت با بغل هایت با دست هایت با بوسه گانت با زدن هایت با چشمانت با عطرت و خیلی چیز های دیگر ، آرامشم دهی
و باشی و باشی و باشی
تو را آرزو کردم که زمان هایی که حالم ، ویرانه ای همچون ساختمان های پر از امید در حال ریزش بود.
دستم را بگیری و با صدای دلنشینی در گوشم بگویی
که هستم در کنارت و این ویرانه ها را با هم با تمام زخم ها با تمام سختی ها با تمام شکستگی ها درست خواهیم کرد...
و آن زمان است که روحی که از من جدا شده است
دوباره به تن بی جانم باز میگردد و همچون کودک نو پا همیشگی میشوم
که پر از مسخره بازی های بچگانه در کنارت میخندید
میدانی خیلی وقت است که دیگر نمیخندم
خیلی وقت از که دیگر نمیگیرم
و خیلی وقت است که دیگر نیستم
آری نیستم
خیلی وقت است که دیگر نه حرفی زده شده است و نه دیداری رخ داده است ...
من رفته ام
از خود خارج شده ام امیدوارم که روزی دوباره باز به خود بازگردم
میدانم که آمدنم را انتظار نخواهی کشید
ولی من به دیدارت خواهم آمد
دیداری از فرسنگ ها دور تر ولی خواهم آمد
میگم دلبر ..
بیا چند روزی جاهایمان را باهم عوض کنیم تو عاشقم شو و من بی خیال ترین آدم دنیا ...
حاضرم تمام تنم داغون باشد ولی قلبم صاف باشد
. . . .
تمام دنیا را گشتم و عاشق نشدم من
تو چه بودی که تو را دیدم و دیوانه شدم من
. . . .
چه حرف هایی که در سینه ام ماند و ماند و ماند
دلبر ..
بدون مخاطب
زمان ، زمان تغییر است و بس
در حال گذر کردن با پایی برهنه ، از روی خار رُز های آبی ... :)