میخوای نگاش کنی، زبونت بند میاد. میخوای حرف بزنی، کلمه اش نمیاد. اصلا یک حالی پیدا میکنی که نگو و نپرس. هرچی افسوس تو دنیا هست و یکدفعه و لاجرعه سر می کشی.
آذر با توام.
اسمش آذر نبود. چون تو آذر اولین بار دیدمش اسمش و گذاشتم آذر. نیمه شب بود. پیام داد: کارتن خالی داری برای اسباب کشی میخوام. پیام دادم: این کلمه رمزه؟
گفت: برو دیوونه. گفتم: اومدم. بعدش پیام نداد. ۳ صبح رسیدم. تک زدم. در و باز کرد. هاج و واج مونده بودم که یکدفعه من تو آعوششم. گفت بهم دچار شدی....
چند ساله از اون آذر میگذره. من دچار شدم. میخوای یکی و نفرین کنی دعا کن دچار بشه همین
پی نوشت
کاش بتونم جمله رو به فعل برسونم. فکر کنم چون هنوز دچارشم به فعل نمی رسه چون هنوز با منه
