دِلم دیگر ندارد طاقَتِ این بی وفــــــایی را
دِگر حال و هوایِ عاشقی یا دلـــــــربایی را
درونِ عشقِ امروزی دِگر مِهر و وفــایی نیست
نمی یابی دِگر یک هم نوا یا هم صـِــدایی را
نمی دانی چه حالی میشوی آن لحظه ای را که
ببینی از نگارِ خود ، تو هر ظُلم و جَفــــایی را
تو رفتی و خبر از حالِ بیمارم نــــــداری که
چـگونه بر دِل و جانم زدی ، تیرِ نهــــایی را
اگر چه خوب می دانم ، که دیگر بر نمی گردی
ولی من جا کُجا خوردم که حَقم شد رهـایی را
دِلــم می سوزد و کاری زِ دستم بر نمی آیـــد
چگونه حالیِ این دل کنم ، دَردِ جـــــدایی را
و این عاشـق شـدن بر اَرزنـی دیــگر نمی اَرزد
اگر کردی از عشقِ خود ، محبّت را گدایـــی را
نمی خواهم دِگر هر عشق و هر یار و نِـگاری را
که دِل دیگر ندارد طاقَتِ این بی وفــــایی را
……………….
Ali…Senator ✍️