این متنو یه جایی خوندم که از زبان یه متخصص بیهوشی روایت کرده بود، خواستم حس عجیبی که بعد از خواندنش داشتم با شما در میون بذارم:
ترس عادی اینه که آدم قبل عمل بپرسه:
«چقدر طول میکشه؟»
«درد داره؟»
«ریسکش چیه؟»
ولی اگه مریض، وقتی روی برانکارد خوابیده، یهو بگه:
«وقتی بچه بودم…»
«مامانم همیشه میگفت…»
یا «یادم میاد یه بار…»
دیگه این خاطره نیست. این پسرفت ذهنیه.
یعنی نمیتونن تحمل کنن.
ذهنشون میلغزه و برمیگرده به بچگی،
به جایی که براشون امنتر بوده.
هرچی آرومتر و نرمتر حرف بزنن،
یعنی دارن عمیقتر سقوط میکنن.
یه بار یه مرد حدود پنجاه ساله،
کلاه اتاق عمل رو گذاشت، دراز کشید،
بعد یهو گفت:
«میدونی؟ بچه که بودم میخواستم فضانورد بشم…
تو دوست داشتی فضانورد بشی؟»
داشت لبخند میزد، و من همونجا فهمیدم:
داره فرار میکنه.
نه از عمل.
از وحشت.
و وقتی اینجوری میشن،
بیهوشی ممکنه دیگه رهاشون نکنه.
ما حق نداریم کسی رو ببریم تو بیهوشی
وقتی از نظر احساسی خودش قبلاً رفته زیر.
این مثل اینه که یه کشتی رو غرق کنی
در حالی که خودش از قبل سوراخ شده.
نمیدونی دوباره میاد بالا یا نه.
ذهنش باید پایدار باشه وقتی میره زیر بیهوشی.
اگه رفته تو گذشته، دیگه پایدار نیست.
سختترین لحظه اون وقتییه
که حرف بامزه نمیزنن،
یه چیزی عمیق میگن…
یه چیزی که بوی «خداحافظی» میده.
یه زن، درست قبل بیهوشی،
یهو گفت:
«میدونی… من مادرم رو بخشیدم…
با اینکه اون کارو باهام کرد…»
من بیهوشی رو قطع کردم.
دو دقیقه بعد زد زیر گریه.
بدنش آماده بود،
ولی روحش…
روحش لبِ پرتگاه بود.
ما روانشناس نیستیم.
ولی اولین نفریم که میفهمیم کی دیگه نمیتونه خودش رو نگه داره.
ترس از عمل طبیعیه.
ولی لغزیدن تو خاطرات قدیمی؟
اون دیگه ترس نیست.
اون یعنی یه جور تسلیم شدن.
و اگه جلوی بیهوشی رو نگیری،
ممکنه کسی رو بخوابونی
که از درون قبلاً خداحافظی کرده.
و دیگه برنگرده.
نه چون بدنش کم آورد،
چون ذهنش قبلش رفته بود.
فکر کردی حرف زدن دربارهٔ بچگی قبل عمل بامزه است؟
نه، دوباره فکر کن.
بعضی وقتا روح آدم بدون اینکه چیزی بگه، میگه: «من دارم میرم.»
این حرف، تو جملهای که شبیه حرفای بچگیه، ولی از دهن یه آدم بزرگ درمیاد.
و اگه گوشِش رو بگیری و بفهمیش،
دیگه نمیتونی قدم بعدی رو برداری.
باید برش گردونی به «الان»
تا وقتی که هنوز میتونی.
از اینجا به بعدش روایت خودمه، اولین و آخرین باری که رفتم اتاق عمل و بیهوش شدم، دقیقاً توی حالتی که روی تخت خوابیده بودم و به شکل خوابیده به صلیب کشیده شده بودم و طبق فرمت اتاق عمل دستام به طرفین باز بود و هوای سرد داخل اتاق اذیتم میکرد یک آن یاد خیلی از خاطرات افتادم و به خودم گفتم نکنه این آخرین سکانس باشه؟
چه حرفایی بود که باید به اطرافیانم میزدم و نگفته مونده بود...
چه کارهایی باید میکردم و انجامشونو به فردا موکول کرده بودم ولی کی بود که تضمین دیدن فردارو بهم بده ؟
وااای اون پولی که از دوستم قرض گرفتم رو هنوز پس نداده بودم و خجالت میکشیدم به دکتر و تکنسین اتاق عمل بگم اگه به هوش نیومدم به خانواده م بگید به فلانی n تومن پول بدین...
اون ظرف سمی ای که بخاطر داشتن کینه با یکی از اقوام ، چند سالی همراهم بود رو، داشتم با خودم میبردم به یه دنیای دیگه. دیدم این همه سال الکی با خودم حملش میکردم... چقدر بی ارزش شده بود همه چیز..
ولی دیگه چاره ای نبود و توی همین افکار بودم که یه مایع سردی رو توی رگ دستم حس کردم و ....
Lidia 🆔 @iranytwitter