علیرضا خنجری
علیرضا خنجری
خواندن ۱۰ دقیقه·۳ سال پیش

نَسَخِ یه نخ سیگار!

نویسنده: علیرضا خنجری

اشیا گاهی از رفیق بد و زغال خوب، اثرگذارترند، کافیه باهاشون یک خبطی کرده باشی تا با دیدنشون افریطه هوس یخه‌ات را بچسبه یا به گفته دانشمندان علوم شناختی، مغز خاطرات مرتبط با آن چیز را با همه احساس هایی که در گذشته با آن تجربه کردی، در ذهنت فراخوان کند تا پیش چشمت رِژِه بروند و دلت را آب کنند.

نیمه شب تابستان بود. چراغ ها را خاموش کردم. صدای یخچال کهنه را پشت درب آشپزخانه مخفی کردم و با کور سوی چراغ گوشی، راهم را به رخت خواب پیدا کردم. پیش از دراز کشیدن روی مبل کنار عسلی نشستم. پارچ شیشه ای را که زیر نور سفید مهتابی حیاط مریی شده بود، پیدا کردم و بعد چشم گرداندم تا فنجان شیشه‌ای آب‌ خوریم را بیابم. کمی بعد آن را پشت پارچ در حالی که زانوهایش را بغل کرده بود یافتم. با بی توجهی تمام، از دسته پشت کمرش گرفتم، و جوری که صدای مسحور کننده آب را بشنوم، پُرِش كردم. بعد هم بی هیچ درنگی، سریع هورت کشیدم و دوباره فنجان افسرده حال را به جای اولش برگرداندم.

در این فاصله فنجان حتی سرش را از زانوهایش جدا نکرد تا با چشمانش به من اعتراضی کند. پَکرتر از این حرف ها بود. تا حالا اینطور ندیده بودمش. البته خیلی هم با هم عیاق نبودیم که این رفتارش در ذهنم بماند. از همان روز ابتدای آشناییمان، از آن خوشم نمی آمد. نه ریختی داشت و نه شکلی که نظرم را جلب کند. یک فنجان شیشه ای بود با دهانه ای مربعی شکل که گوشه هایش خمیده شده بودند تا پَک و پُز آدم را مجروح نکنند.

نه از دیدن چای در آن لذت می بردم و نه علاقه ای به نوشیدن آب در آن داشتم. اما از زمانی که به زیر زمین قدیمی خانه پدری مهاجرت کرده بودیم، بالاجبار از آن استفاده می کردم.

چون ادوات پذیرایی به اندازه رفع نیاز همراهمان آورده بودیم. هر چند هیچ در خاطر ندارم که با لیوان و استکان های دیگر که نیاوردیم عُلقه ای برقرار کرده بوده باشم. البته به جز آن فنجان های چینی لاجوردی ویکتوریایی که با احتیاط تمام به همسر جان اجازه می دادم هر از گاهی قهوه دمی، در آن برایم سرو کند.

حالا با این طبع دیر پسند من، هیچ گاه به مخیله ام نمی رسید که دلم پیش یک فنجان شیشه ای دوزاری گیر کند و نتوانم راحت از کنار اندوهی که دو زانو بغل کرده بگذرد. ولی خوب حالا آن «هیچ‌گاه» یقه‌ام را چسبیده بود. مانده بودم چطور سر حرف را باز کنم. من که در طول هفتاد و اندی سال زندگی‌مشترک هنوز نتوانسته بودم سر حرف را با همسر جان در مواقع دلتنگشیان باز کنم. به حِیث و بِیث افتاده بودم که سر یک فنجان شیشه ای را از گریبانش بیرون بکشم. پیش خودم گفتم:

«خر شده ای مرد؟ تو را چه به این کارها، مگر خُل شده ای؟ پاشو خبر مرگت، برو بگیر بخواب»

اما خودم که خودم را بیشتر می شناختم. یک پیرمرد اخموی تپلوی شکم گنده که وقتی روی دنده لج می افتاد، دیگه هیچ کس حریفش نبود، حتی خودش. و حالا دنده حسابی جا رفته بود. پس پروژه‌ی بیرون کشیدن حرف از دل فنجان شیشه ای بی ریخت را شروع کردم.

اول با پشت انگشت سبابه، قوز دسته اش را آرام نوازش کردم. ولی هیچ چیزی نگفتم، گذاشتم ببینم فنجان چه عکس العملی نشان می‌دهد. اما عکس العملی نشان نداد. بلکه خودش را تا جایی که می شد جمع تر هم کرد، جوری که دسته اش از انگشتان من فاصله بگیرد. یعنی که برو بذار در حال خودم باشم. اما من توجهی نکردم. تازه بهم بر هم خورد. کُره خر چی پیش خودش فکر کرده. من بعد پنجاه و سه سال زندگی مشترک با همسرجان از این ناز خری ها نکرده بودم، که حالا با این فنجان نتمرگیده‌ دارم می کنم. از خداش هم باشه.

ولی خوب می دانستم که با این حرفا نه بی خیال میشم و نه می تونم برم کپه مرگم رو بذارم. حالا دیگه انگار نفت روی هیزم خواسته ام ریخته بودم. عصبانی شده بودم. این بار با پشت همان انگشت اشاره به جای اینکه نوازشش کنم، یکی‌ دو ضربه زدم که مثلا به خودش بیاد و خودش رو جمع و جور کنه آخر شبی. تا منم راحت برم بگیرم بخوابم. اما دهن سرویس، انگار نه انگار، هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد.

من که حسابی کفری شده بودم، به اعتقاد قدیمیم اقتدا کردم که تا سه نشه بازی نشه. این بار و برای بار سوم از بس که بهم برخورده بود که چطور یک الف فنجان شیشه ای من رو عنتر و منتر خودش کرده، به جای پشت انگشت اشاره، با دست باز به صورتی که نوک انگشت میانی پشتش رو لمس کنه هُلش دادم که:

«هوی، چته آخر شبی قَمبرک زدی این پشت پارچ، پاشو خودت رو جمع کن می خواهم برم بخوابم نمی دونم چرا فکرت نمیذار»

که یهو صداش در اومد: «خوب برو بیگر بخواب، کی با تو کار داره»

هاج و واج مونده بودم چی بگم. همش خدا خدا می کردم که همسرجان متوجه ماجرا نشده باشه که آتو بیاد دستش که از یه الف فنجون نعلبکی اینجوری حرف شنفته باشم. بگذریم مونده بودم چی از تو آستینم در بیارم که بارش کنم که با خستگی تمام بلند شد بره لبه عسلی بشینه تا پاهاش رو آویزون کنه و تابشون بده.

این وضعیت رو که دیدم، زبر لب گفتم:

«گور باباش، تو رو چه به درآوردن حرف از دل یه الف فنجون نعلبکی شیشه ای آخه، برو بگیر بخواب سرهنگ، که این روزها مهر و محبت یه پول سیاه نمی ارزه»

تا اینو گفتم، انگار که آب جوش توش ریخته باشی عرق نشست روی دیواره شیشه ایش. و یهو یه صدای ترک از بدنه اش در اومد. حالم گرفته شد. فکر کردم آخر شبی دلش رو شکستم. دیگه احساس کردم ادامه دادن به صلاح نیست. بهتره دیگه هیچ چیزی نگم، وگرنه فردا صبح همسرجان از شکستن یکی دیگه از فنجون‌های جهازیش می خواهد اَلم شنگه به پا کنه که:

«تو هنوز حالیت نشده که من رو جهازم حساسم؟! بازم من نبودم زدی یکی دیگه‌شون رو ناکار کردی؟ آخه چرا انقدر بی هوش و حواسی مرد. من موندم تو چطور سرهنگ شدی آخه با این دست و پا چُلفتی بازی‌هات»

همه این حرفا که از سرم مثل قطار برقی گذشت. دیدم نه، نمی ارزه به شنیدن این حرفا. ناچار رفتم روی زمین جوری که شانه هام دوشادوشش قرا بگیره نشستم. یک زانوم رو بغلم گرفتم که تعادلم به هم نریزه. یک کم به سمت چپ متمایل شدم که صورتم بهش نزدیک بشه. در حالی که چشماش رو به دیوار روبرو دوخته شده بود. پچ‌پچ کنان گفتم چیه؟ چرا اینجوری می کنی تو؟!

کف جفت دستش رو گذاشت روی میز، خَمِ کمر و گردنش رو بیشتر کرد و زیر پاش رو نگاه کرد. انگار این سوالم بیشتر از اینکه بار از روی شونه اش برداشته باشه. اندوهش رو سنگین‌تر کرد. یه پوفی کرد و دو کلمه از این دهان صاحاب مرده اش ول داد بیرون که:«نَسَخَم»

من تا این حرف رو شنیدم، یه پِخی کردم که مثلا هم خندیدم باشم و هم خنده ام رو قورت داده باشم. آخه اینم شد حرف؟، نَسَخَم؟ آخه جوجه الف فنجون، تو رو چه به نَسَخَی؟! تو ته تهش چای قیری من رو دو دقیقه بیشتر تو خودت نگه می داشتی ترک بر می داشتی حالا واسه من تریپ نَسَخَم، نَسَخَم، برداشتی؟!

این حرفا رو از پخ من خودش خوند. بعد گفت ای بابا، ما کجاییم و شما کجا؟! شما نه هِقی داری، نه پِقی. ما چی؟! ما که نه جا داریم نه مکانی، ته تهش قاطی یه مشت کاسه بشقاب بادمجون به نرخ روز خور، توی یک کابینت باید شب رو صبح کنیم. شما که جای ما نبودی که ببینی بشقاب های کاسه لیسک، چه فخری به ما فنجونای شیشه ای می فروختن.

به ما می‌گن بچه سر راهی. بس که ما رو هر جا دستتون رسید گذاشتید و رفتید. خواهرم رو که تو پارک رو چمن جا گذاشتید و اومدید خونه. آقاجانم رو که نوه گرانقدرتان به جای اسباب بازی دست گرفت و بُرد، مادر جانم هم که از داغ خواهر و آقاجان دلش طاقت نیاورد و با داغ سوم که آب جوش چای قیری شما بود کمرش شکست.

برادرم هم که ساقی کفتر چاهیا و لَلِه‌ی شاخه گل های شکسته شده بود. بس که توش آب ریختی گذاشتی لب پنجره که یا کفترها سیراب بشن یا گل های شکسته باغچه توش برینن، گوه بَرِش داشت، واسه همین گذاشتینش انباری توی کیسه گچ که به جای پیمونه دوغاب کف توالت_حموم استفاده کنید ازش. یه آبجیم مونده بود که همسرجان شما اون رو هم شوهر دادن به زن پا به ماه همسایه که تو ماشین گربه دیده بود و حسابی ترسیده بود.

شوهر ابله‌ش وقتی ماشین رو پارک می کنه یادش می‌ره سان روف ماشین رو ببنده، گربه هم دیده چی از این بهتر، شب رو تا به صبح تو ماشین لَش کرده بوده. صبح که شوهره زنش رو داشته می برده خونه خانم والده‌شون، یهو می بینه زیر پاش یه چیزیه، از ترس یه دادی می زنه که زنه بیشتر از داد شوهرش هول می کنه تا گربه لش کرده تو ماشین. بعد هم که دیگه خودت حدس بزن چی میشه. همین که بچه اش نیافتاده باید بره خدا را شکر کنه.

همسرجان شما هم تا متوجه ماجرا میشه آب طلا درست می کنه. اونم با انگشتر طلا یزدیِ یادگار ننه آقاشون، می بره می‌ده به زن آبستن که بخوره، بعد برای اینکه آب دهن زده رو برنگردونه خونه، باقیش رو توی لیوان می گردونه و بدون اینکه حواسش به انگشتر طلا باشه در یک حرکت سریع همه محتویات لیوان رو پاشیده بوده کف خیابون. بعد این سوتی عظما، که نتیجه ای جز گم شدن انگشترش نداشت. آبجی ما رو گذاشت روی داشبورد ماشین همسایه به این بهانه که این فنجون اینجا باشه بهتره، یه موقع خانم تشنه‌شون شد با بطری بهش آب ندی. اما در واقع این کار را کرد تا مبادا پیش چشمش باشه و یاد سوتی عظماش بیافته و آه از نهادش بلند بشه.

آخریش هم که خود من بودم، بس که برم داشتی بردی بالا پشت بام، پشت خر پشته، شُتُری نشستی و سیگارت رو دود کردی و تهش رو تو من خاموش کردی، من هم سیگاری شدم. نمیگی حالا که چند روزه تریپ برداشتی که سیگار را بذاری کنار که دل همسر جان را بدست بیاری من بی سیگار چی می کشم؟!

من که هاج و واج مونده بودم که این یه الف فنجون نعلبکی چی داره بلغور می کنه؟! یه کم که از در اومدن شاخ هام گذشت. پیش خودم گفتم:

«تو که سیگار رو گذاشتی کنار، خوب پاشو از همون کنار بردار، با هم برید پشتِ خر پشته یه دو تا پوک بزنید، بعد هم بگیرید بخوابید، اینجوری این فنجون هم هواش عوض میشه هم تو راحت می‌گیری می‌خوابی»

فنجون که انگار ذهن خونی بلد باشه، با نگاش یه لبخند رضایتی تحویلم داد، انگار قصدم رو فهمیده بود. سیگار رو که از جاساز برداشتم، دسته فنجون رو هم گرفتم رفتم بالا پشت بام که یهو دیدم قفل عوض شده، تازه دوزاریم افتاد که ای دل غافل، اون موقع که تصمیم گرفتم دیگه سیگار نکشم، قفل پشت بوم رو هم عوض کردم، کلیدش رو هم دادم همسر جان که پیشم نباشه یه موقع هوس کنم و تصمیمم رو بشکنم.

آخه تازگی یه کتاب خونده بودم به نام صبح جادویی که می گفت وقتی تصمیمت رو می شکنی ناخودآگاهت با زبان بی زبونی در گوشت میگه تو آدم بشو نیستی، تو که نمی تونی یه تصمیم ساده رو عملی کنی، گوه می خوری که اصلا تصمیم می گیری. حالا مونده بودم چی بگم، برم به همسر جان بگم کلید رو بده چون فنجون نَسَخِ یه نخ سیگاره؟! بعد همسر جان نمیگه خواب نما شدی؟! فنجون مگه توئه که نَسَخِ سیگار بشه آخه؟!

گفتم برم تو حیاط بکشم، که دیدم دستم رو میشه پیش همسر جان، بو از درز پنجره ها می‌ره تو خونه و شستش خبردار میشه. تو کوچه هم که نمی شد چنین خبطی کرد، اگه یه همسایه ببینه پیش خودش چی میگه؟! پس عطاش رو به لقاش بخشیدم و گفتم بی خیال فنجون جان، بیا برگردیم سر جامون، چرا که به قول شاعر: شب شراب نیارزد به خمار صبح.

امضاعلیرضا

یک آدم فضایی

داستانسیگارکتابنخفنجان
از علم هیچ گاه بد ندیدم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید