این اولین باری بود که همدیگه رو ملاقات میکردن،توی مکان نا آشنایی هم بودن.
دور و برشون تاریک بود و همینطور درحال حرکت بودن.
کمی اطراف رو نگاه کردن،فهمیدن توی کابین یه قطار قدیمی نشستن.شخصی که لباس قرمز رنگ به تن داشت به شخصی که لباس آبی پوشیده بود نگاهی کرد و تا سرش رو بالا اورد نگاهشو ازش گرفت.
حسابی از هم خجالت میکشیدن ولی با این حال حسی که درونشون بود وصف ناپذیر بود.
هر دو حس متفاوتی داشتند اما نهایت به یک راه منجر میشد.
لباس قرمز بلند شد و رفت کنار کسی که لباس آبی پوشیده بود نشست.کمی نزدیکش شد،لباس آبی درد عجیبی رو حس کرد و ازش فاصله گرفت.
لباس قرمز از این موضوع با خبر شد برای همین خودش هم فاصله گرفت.
از آبی اسمشو پرسید
اون بهش جواب داد
:اسم من قلبه،اسم تو چیه
قرمز جواب داد
:اسم من عقله،از آشنایی باهات خوشوقتم
و همین شروعی بود برای راه یک سوی این دو
بعد از اینکه باهم حرف زدن از جاشون بلند شدن و اطراف رو نگاه کردن،اون تاریکی هنوزم بود
ولی اینبار
سینه قلب و عقل باعث روشن شدن کوپه میشد
قلب ناگهان مغز رو به آغوش کشید،با اینکه جفتشون درد زیادی رو داشتن متحمل میشدن نمیخواستن این لذت ناآشنا رو از دست بدن
هرچی بیشتر میگذشت قطار بیشتر تکون میخورد
قلب و عقل از هم جدا شدن
قطار آروم گرفت.
به همدیگه نگاه کردن
دوباره تا خواستن نزدیک هم بشن قطار شروع کرد به تکون خوردن و ناآرومی کردن
به حقیقت تلخی پی بردن.
اونا متضاد هم بودن
عاشق هم بودن
ولی باهم بودنشون باعث نابودی میشد
بلاخره قطار ایستاد،خواستن پیاده بشن ولی نمیتونستن
چندتا مسافر غریبه سوار قطار شدن و شروع کردن به پر کردن کوپه ها.
چندسالی گذشت
قلب دور از معشوقه خود بود و عقل هم دور از عشق دیرینه خود
قطار حالا پر شده بود از مسافر
مسافرایی که رنگ روشن تری داشتن توی کوپه قلب بودن و مسافرایی که تیره تر بودن توی کوپه عقل جا خوش کرده بودن
اهالی کوپه قلب اسم خودشون رو احساسات گذاشته بودن و تحت کمترل قلب بودن و اهالی کوپه عقل اسم خودشون رو منطق گذاشته بودن و زیر سلطه عقل بودن
اسم قطار رو هم روح گذاشتن
روح تحت کنترل شخصی بود که عقل و قلب اون رو به اهالی کوپه هاشون انسان معرفی کرده بودن
انسان،عامل اصلی جدایی عقل و قلب بود.
تنفری پر از عشق،دوری ای پر از آرزوی نزدیکی.