عدم اتصال واقعی به اطراف
صبح ها گوشیت تمام تمرکز و حواست را از بین میبرد
هر بار شوم که قفلش را باز میکنی
تا کاری را انجام دهی و مطلبی بی ارزش اما جذاب را بخوانی
حواست از جهان ربوده میشود
در رودی میافتی که جریانش دیگر دست تو نیست
پارو میزنم در جریان بی حواس منفعل در به کار گرفتن اراده خویش و از بیرون آمدن از مطالب جذاب
در این صفحه ای که نور را مستقیما به چشمان مست من میتاباند
من از درون مسخ، آمدم کاری انجام دهم، برد جریان من را مطلبی جذاب
حال دیگر این جریان دست من نیست.
ناگزیر به رفتنم و دست نمیتوانم بکشم
احساسم این را به من نمیگوید که تک تک کنش های من در این صفحه لمسی پیشبینی پذیر شده.
تلپی از رود تبلیغات به رود دیگری میافتم و جریان مرا با خود میبرد
بی آنکه سکویی برای نجات از این جریان رونده پیدا کنم.
صبح را با ملالت آغاز میکنم،
خواب شبانه را به عنوان یک تکلیف به سر میبرم
عصرگاهی را به حیران نگریستن
و ظهر را به دنبال خودم میگردم.
دلم باد میخواهد باد!
بشوید ببرد همه چیز را
بخواهد، بخواهم نیک را
تا وحدتی ایجاد شود
مرد مسخ خیره به صفحه نور، مست تخیل و توهم خویش است
در مسیر راهیابی و خود، اسیر راه مسموم و کج است
خراب و مرده مینگرد
به ظاهر هدف دارد
اگر زندگی همان زمان است، او همواره آن را در حال باخت دادن است