من عدم اتصال به اطراف و جهانم
تام احساس بیگانگی با آدم ها، جهان و حتی خود
ماحصل تمام رنج های در طول فصول زیستنم
همین درد های ندیده به چشمان آدم های بی حواس
که میگذرند بی تفاوت از کنارم
حواسم نه بر کلمه ای که به نقش در میآورمش
و نه به خودم، بلکه به خلأ میان من و کلمه است، یکجور احساس بیگانگی
راه میروم بی آنکه بفهمم راه رفتن را
ناگزیر پای راستم میآید جلو، بعد پای چپم، بعد پای راستم بعد...
خاطرم نیست دیروز یا حتی پریروز را
تو خاطرت هاست، پس یک نشانی به من بده از همین هفته، بدانم کی ام!
کجام و در چه مسیر به سوی چه؟
لگدمال در خلأ، نمیدانم انگار چون تو داری معضلی دیگران را هم اینطور میبینی
یا در حقیقت گهگاهی آدم ها را درست تشخیص میدهم که همانند من درگیر بیگانگیاند
آدم ها با صحبت، تصورات ذهنیم را دگرگون میکنند، چرا همانند آب شده این صفحه خیال
سریعا شکل میگیرد بی اراده تو
سوال : میشوم چیز دیگر از درون در مواجه با آدم ها، دایره ارتباط باید گسترده گردد؟
تا یاد بگیرم روان بودن را در روابط (؟)
نمیدانم، باید بروم ....
۱۴۰۳/۲/۲۱
نوشته مرتبط : واقعیت اسیدی، روان رنجور