
میرقصیدم، با باد
خودم را در ظرف چینی تمیزی میدیدم به راحتی
افسوس بخورم بر این قلب پر از سرما
که چشمانم آن قدر کثیف که نتوانم ببینم
اطراف زیبا، آیا دل اینقدر پر؟
شدم در انزوا خفه، آخر این صدا رسد به که ؟
این سکوت و این پهنا، آیا میارزد زنده در میان هزار مرده؟
یا یک شمع روشن در میان هزار شمع خاموش؟
حتی در ناهوشیاری؟
ای ناهوشیاری عظیم، که در حالت تو
میآورند سایه های خبیثی هجوم
در تاریکی و تنهایی میروم در حالتی از فسرده دلی!

ای مفاهیم نامفهوم، سلام!
ای دنیای آزاد بیمار، بر تو ای سلام!
ای آسمان بی رنگ و لاعاب (تهران)
ای شب بی ستاره، سلام!
بر شما سلام ای ستاره های درون من، که در این تاریکا
میزنید چشمک و قطع و وصلید مدام
ای مفاهیم
آدم ها
عقیده و فکر ها
که در روح من میآورید افکار ضد دنیا و زندگی
سلام، ترس از تنهایی و رفتن در سیاهی
نوشتن گمراه کننده، فکر و خیال منحرف سمت باد
بی دیار
و ای بی وطن
بربر، بی داستان
من.
من هراسمند.
اما من، مدام به حرکت در میآید
من بی حرکت روزانه و زنده ننماییدن هر روزه ام، مرده ام.
جاری ام
تنها گفتم:
آب باش
و من تنها بر رویه این ماندم
نه خواستن، در کل خواستن بیهوده است
آب بودن، یعنی آزاد بودن، شکل گرفتن
شدن یک چیز، شدن یک کار و انجام دادن
شدن.
نه در طلب بودن و فشار و سختی
نه دقت و تحلیل مرده سریع و منطقی
برای کشف حیات و طبیعت بودن
بی هیچ قاعده ای باید به آن متصل شد (=
هرقدر هم که از تنهاییت به درخت بگویی، باز کم است
اما او همچنان به رقص خویش ادامه میدهد، او میرقصد
چون رسالتش همراه وزش باد همین است
در مقابل دیگران همین باش
