خورشید از مشرقِ جهان دوباره طلوع کرد
از خانهی اربابِ عالم آرام عبور کرد
تا آنکه رفت و بر درِ امالبنین رسید
بر او و طفلِ یکروزه با شوق، رکوع کرد
جبریلِ امین چونکه پیغامِ حق رساند
چندین ملک زِ شوقِ پیامش نفخِ سور کرد
گفتند: بیایید، که امروز علمدار آمد
خنده بر لبِ زینبِ کبری، ظهور کرد
گفتند: که نذرِ کودکِ زهرا شدی
آمد ندا زِ آسمان که خدا هم قبول کرد
چون شد به دشتِ کرببلا قصهی عطش
مشکِ خالیِ علمدار را زیر و رو کرد
زد بر سپاهِ دشمن تا آبی بیاورد
آب را شرمندهی رخسارِ نور کرد
تا تیرِ خصم بر جگرِ مشکْ جان گرفت
خورشید پشتِ دستان علمدار غروب کرد
مجنون تبریزی