(این برداشت از ترجمه بهمن فرزانه و انتشارات امیرکبیر به انجام رسیده.)
"مارکز" هرجا که اسمش به گوشمون میخوره اولین چیزی که به ذهنمون میرسه دنیای پر از اسم و هیاهوی صد سال تنهایی هستش. رمانی که کمتر کسی به یکبار خوندنش راضی میشه. از یک طرف بهخاطر پیچیدگی و به قول یکی از رفقام کجفهمی داستان، از طرف دیگه هم جذابیت فوقالعاده بالای داستان و روایتی که زندگی خانوادهی بوئندیا رو در شهر ماکوندو بیان میکنه. رمان صد سال تنهایی جز اون دسته از کتابهاست که اگر از یه شخصی که اهل مطالعهست بپرسید معمولا برای شروع کتابخوانی پیشنهادش نمیکنه. مثل خشم و هیایوی فاکنر، یا سمفونی مردگان عباس معروفی. با این حال به نظر میرسه کتابی باشه که جای خودش رو توی اکثر کتابخونههای شخصی پیدا کرده. قبل از شروع بخش اصلی این نوشته ترجمه خوبی هم که بهتره تهیهاش کنید براتون بگم و بریم. عموما ما جهان رئالیسم جادویی مارکز رو با ترجمه بهمن فرزانه شناختیم. بهنظر میآد تنها ترجمه قابل اطمینان هم باشه. با این وجود باید حواسمون باشه که کدوم نسخه رو تهیه میکنیم. امیرکبیر پیشتر این رمان رو با جلدی سفید و تزئین سادهای به رنگ آبی درآورده بود. بعدها هم چاپ دیگهای ازش بیرون آورد که همچین دل کسی رو نتونست ببره. پس اگر خواستید برید سراغ این رمان حواستون باشه: بهمن فرزانه و جلد سفید و آبی رو فراموش نکنید. بریم سراغ داستانمون.
رمان صد سال تنهایی داستانیه که توش نباید منتظر جملههای زیبا و اتفاقهای خاص و تاثیر آن چنان عمیقی بود. رمان به روایت چند نسل از خانوادهی بوئندیا میپردازه. خانوادهای که در راستای یک قتل از روستای خودشون فرار میکنن و توی مکان دیگهای؛ که بعدها اسشمو میذارن ماکوندو، مستقر میشن.
صد سال تنهایی یک جورایی زندگی تکتک ما انسانها رو شرح میده. ابتدای رمان که خوزه آرکادیو بوئندیا بههمراه همسر خودش اورسالا ایگوآران دهکدهی ماکوندو را تاسیس میکنن داستان با اعجاب و حیرت و زیباییهای مداوم همراهه. طوری که خبری از فلاکت و بدبختی نیست. مدام روستا پیشرفت میکنه. کولیها پیوسته موجب حیرت اهالی ماکوندو میشن و کلی اتفاق دیگه. شاید بشه گفت که این بخش از رمان، کودکی ماست که خلاصه شده توی حیرت و زیبایی و تازگی. اما با ورق زدن صفحههای کتاب و خوندنشون به تدریج متوجه اتفاقی میشیم که مارکز استادانه اون رو رقم زده؛ بدبختی، و تکرار و تکرارش. چیزی که اورسولا قبولش نمیکنه، تکرار فلاکتها و بیچارگیهای خانوادشه. این زن تنومند با تمام مشکلاتش سر جنگ برمیداره، کوتاه نمیاد و حتی گاهی سعی میکنه نادیده بگیردشون. اما دریغا که تموم این اتفاقها، پیشامدهای زنجیرهای ناگزیره. همونطور که اسم فرزندها و نوهها و اجداد خانواده بوئندیا تکرار میشه؛ سرنوشت اون خانواده هم دوباره و دوباره از نو تکرار میشه. سیری که کتاب داره شبیه به زندگی ماست. سیری از خوشی و زیبایی و تازگی بهسمت سختی و بدبختی و روزمرگی. عادی بودن اتفاقهای عجیب برای شخصیتهای رمان صد سال تنهایی حاکی از عادی شدن زندگی برای ماست. حقیقتا هم همینطوره. فقط کافیه یه تک نگاه به زندگیمون بندازیم. کمتر چیزی باعث حیرت و تعجبمون میشه، مرگ و جنگ و بدبختی برامون ضروری شده. طوری که اگر روزی اسم یکی از این سه واژه رو نشنویم خورشید غروب نمیکنه. توی این شرایط به کار پناه میبریم، به تلاش کردن و سرگرم کردن خودمون؛ اما حیف که تکرار ناگزیره و چه بسا مثل دستنوشتههای ملکیادس زندگی ما هم از قبل پیشبینی شده باشه.
توی رمان صد سال تنهایی بدبختی خانواده بوئندیا در صورتی به پایان میرسه که نسل این خانواده از بین بره، چیزی که اورسولا ازش وحشت داره. اما سرانجام اتفاق میافته. بنابراین (از نظر من) رمان انقراض بشریت رو مساوی با انقراض بدبختی میدونه. حالا که بدبختی پایانی به جز مرگ انسان نداره تنها دو راه پیش رومون باقی میمونه، اولیش که کاملا مشخصه: مرگ. اما راه دوم قبول واقعیت زندگی و ادامه دادنشه. میتونیم مثل سرهنگ آئورلیانو به سیودو سال جنگ بریم و بعد متوجه حقیقت بشیم یا مثل ربکا تموم عمر، خودمون رو زندانی کنیم، یا همونطور که آمارانتا خون دل میخورد، برای خودمون کفن بدوزیم یا خودمون رو جای آئورلیانو دوم بذاریم و مدام مشروب بخوریم و فکرمون رو به فراموشی بسپاریم یا مثل اعضای دیگه خاندان بوئندیا واقعیت رو تا پای مرگ قبول نکنیم! اما فاییدهای نداره. زندگی ما انسانها مثل تموم حیوونها یکسانه. تنها دیدگاه ما نسبت به زندگیه که کمی تفاوت ایجاد میکنه. اما امان از روزی که دیدگاهامون هم یکی بشه.
رمان صد سال تنهایی با مرگ شروع میشه و با مرگ هم به پایان میرسه. صفحههای کتاب به زور به چهارصد صفحه میرسه، بعید میدونم که زندگی ما هم بیش از رمان صدسال تنهایی باشه. پس بهترین راه در این حدفاصل مرگ تا مرگ زیستنه. با تمومی شرایط پیش رو. هرچند که هنوز و همیشه گزینهی دیگهای هم موجوده.
علیرضا معتمدی