چند باری پیش آمدهبود که به خودم یا در جمعی گفتهبودم: «دلتنگی یکی از قشنگترین چیزهاست.» حرفم را نمیخواهم پس بگیرم اما کاملش میکنم. دلتنگی زمانی زیباست که بتوانی آن را ابراز کنی و شنیدن حس دلتنگی متقابل طرف مقابلت، این زیبایی را در وجودت دوچندان کند. ولی وقتی دلتنگ باشی و صلاح بر این باشد که آن را در وجودت خفه کنی و ابرازش نکنی، زیباییِ این دلتنگی کجاست؟
زیباییِ کدام دلتنگی در عالم، ابراز نکردنش بوده؟
اصل دلتنگی بر گفتن و شنیدنش است. اگر قرار بر این باشد که دلتنگ شویم اما حرفش را به میان نیاوریم، پس چرا دلتنگ میشویم؟
هرچه بیشتر به این چیزها فکر میکنم، به این پی میبرم که ما معنای دلتنگی را نفهمیدهایم. فقط یاد گرفتهایم دلتنگ چیزی یا کسی شویم. ما را از ابراز دلتنگی ترساندهاند، و ما همیشه اسیر این ترسمان بودیم و هستیم. ترسی که اگر آن را نکُشیم، دلتنگی که در دل پُر شود، ما را خواهد کُشت.