برای اینکه «خوب» باشی، باید «بد» را بشناسی!
به نظر جملهی سادهای میآید!
اما اگر کمی عمیقتر شویم به یک پارادوکس میرسیم...
چیزهای بد معمولاً با لذتها و منافع ظاهری گره خوردهاند و شناخت بدیها به تو این امکان را میدهد که به آن لذتها و منافع گذرا دست پیدا کنی؛ به عبارتی، تو در لحظه شناخت، مخیّری که از بین چیزهای بد اما به ظاهر راحت و سودآور و چیزهای خوب اما به ظاهر سخت و نهچندان سودمند، یک کدام را انتخاب کنی!
انصافاً انتخاب دشواری است:
لذتِ در دسترس یا حقیقتی تاریک؛ یا سختی دردآور با حقیقتی روشن!
بگذارید یک مثال بزنم؛
فروشندهای که میخواهد پاکدست باشد، باید راههای کلاهبرداری و کلاهگذاری در کسب و کارش را بداند؛ اما در همان لحظهای که او به این راهها شناخت پیدا میکند، ظرفیت این را دارد که از آنها در جهت منفعت ظاهری خودش استفاده کند!
و نقطه بحرانی دقیقاً همینجاست؛ جایی که نبرد درونی خیر و شر آغاز میشود. ظرفیت شرارتی که در وجود همه ما کم و بیش موجود است، علیه حاکمیتِ «خیر» طغیان میکند. در این شرایط، اگر فقط به ظاهر پدیدهها توجه کنی و از باطن آنها «آگاهی» نداشتهباشی، «شر» پیروز این نبرد میشود و منافع بلندمدت، فدای لذتهای کوتاهمدت خواهدشد.
با این توصیف، بیراه نیست اگر بگوییم ریشهی تمام کارهای غلط انسانها در طول تاریخ، شناخت بدیها بوده؛ اما چه چیزی مانع از آن کارهای غلط شده و خوبیها را پدید آورده است؟!
«آگاهی» نسبت به حقیقتِ بدیها!
آگاهی اینجا معنایی فراتر از شناخت دارد؛ آگاهی به معنای تسلط است. اگر حقیقت در اتاقی تاریک پنهان شدهباشد، شناخت، همان حسی است که به تو میگوید در یک اتاق تاریک قرار داری و آگاهی، آن حسی است که پس از روشن شدن چراغ به تو دست میدهد.
خلاصه، شناختن چیزهای بد، نه تنها عیب نیست، بلکه یک مزیت است؛ چراکه اگر بدی را نشناسی، هر لحظه ممکن است در دوراهیها، مسیر غلط را انتخاب کنی؛ این شناخت، برای خوب بودن لازم است اما کافی نیست!
شرط کافی برای خوب بودن، آگاهی و تسلط بر بدیهاست...
✍️ علیرضا عزیزپور