اولین باری که دیدمش رو فراموش نمیکنم
اولین روزها
اولین باری که باهم غذا خوردیم
رستوران گلها
روبروی هم نشستیم
او همه چیزی بود که میخواستم
هنوز هم از من حیا داشت
ولی من هرچند دلم لرزیده بود و میلرزید
اما سعی کردم همه چیز عادی به نظر بیاد
طوری وانمود کردم که گویی صد ساله باهمیم و چنان صمیمی شدهایم که هیچ دو نفری در عالم اینطوری نبوده و نیستن
غذای خودم رو خوردم
اون حیا داشت
غذا رو کامل نخورد
من باقیمانده غذاشو خوردم
من دلم لرزیده بود
او همه چیزی بود که میخواستم
عاشقم بود و این عجیب بود
چون من عاشق کسی شده بودم که عاشقم شده است
هیچوقت فکر نمیکردم چنین اتفاقی برای هیچ دو آدمی اتفاق بیفتد
یا عاشقی، یا معشوق
یا کاشفی، یا مکشوف
اما ما هردو هم عاشق بودیم و هم معشوق
هم کاشف و هم مکشوف
این واقعا در حد دیدن یک پروانه در اعماق زمین، مثلا پایین ایستگاه مترو تجریش، نادر و عجیب بود.
اون رو نمیدونم، ولی من این موهبت بزرگ رو درک میکردم.
درکی که باقی ماند و بعدها تبدیل به یک چالش عمیق شد:
شاید اگر یکی از ما معشوق و دیگری عاشق
یکی از ما مکشوف و دیگری کاشف بود و ما نقش خود را پذیرفته بودیم شرایط طور دیگری بود. ولی ما پذیرفته بودیم که کاشف خود را کشف کنیم و عشق ما به عشق دیگری وابسته شده بود. عشق ما از عشق معشوق نسبت به ما استقلال نداشت و این عدم استقلال حالا همه چیز را به هم وابسته کرده بود. ما شرطی شده بودیم. نه تنها در اصل ماهیت کشف کردن به شرط کشف شدن، بلکه حتی در اندازهها. به همان میزانی عاشق هم بودیم که ارزیابی میکردیم معشوقیم. نمیدانم این عدم استقلال به اصالت عشقمان مربوط بود یا به نوع نادر شروع عاشقی ما؟!
در هر صورت قضیه گره خورده بود. گره کور. تا این که فهمیدم دیگه معشوق و مکشوف نیستم. طبیعتاً من هم باید همین رفتار را بروز میدادم و دادم: دیگه عاشق و کاشف نبودم.
اما همینجا تموم نشد.
این پیشفرض جدید باعث شد دوباره ببینمش.
از اول ببینمش.
کسی رو ببینم که عاشقم نیست.
اما این بار هم عاشقش شدم. چون او همه چیزی بود که میخواستم. حالا اون رابطه نادر تبدیل شده به یک عاشقانه دقیق، مثل تمام عاشقانهها...
#یادداشتهای_روزانه_یک_کتابفروش
یک #کتابفروش۲۴ساعته
۲۴ بهمن ۱۳۹۹