کت و شلوار شکلاتی را بابا برایم خریده بود. لپ های آویزان و موهای آلمانی که آن روزها مد بود با ترکیب کت وشلوار و کفش چرم مشکی دیدنی شده بود. جزییات عروسی عمو را از همین کت و شلوار به خوبی یادم می آید. با عمو و ساقدوش هایش با هم رفتیم برای خرید. در تمام لحظات عروسی هم من کنارش هستم و خوشحال ترینم. حتی یادم می آید که فردای روز عروسی عمو؛ بابا با موتور مرا برد مدرسه و کل کلاس خواب بودم. فکر کنم خانم معلم از واو استثنایی حرف می زد. آن کت و شلوار را خیلی دوست داشتم. شاید یک عروسی دیگر هم پوشیدم و ذوق و انتظار داشتم برای عروسی بعدی تا دوباره کت و شلوار بپوشم. آن روزها هم عروسی زیاد بود و می دانستم حتما تابستان چندتایی عروسی پشت سر هم خواهیم داشت. ولی دی ماه همان سال از کت و شلوارم دل کندم. هنوز هم جزییاتش را یادم هست که دست ننه را گرفتم و با هم از پله های کوتاه و منظم سنگ شدهی مسجد الفاطمه بالا رفتیم و کت و شلوار را در کنار پتو و لباس های گرم فرستادیم برای بم. نمی دانم کودکی که در آن روزگار دچار بهت و وحشت شده بود؛ کت و شلوار به چه کارش بود، ولی من از دوست داشتنی و بهترین دارایی ام گذشتم. مثل خیلی های دیگر که همیشه گذشته اند از وابستگیهایشان تا حالشان خوب شود.
بم از آن روز برای من یادآور یک واقعه مهیب است. واقعهای که از آن تلی از خاک در ذهن کودکانه من نقش بسته است. هر بار اسم بم را می شنوم نا خود آگاه یاد زلزله می افتم. راستش، بم و زلزله اش تبدیل شدند به ترومای کودکی من. دقیقا یادم هست که سالگرد چند سال بعدی بم را تلویزیون نشان می داد و هنرمندان رفته بودند و به کودکان بی سرپرست شده در زلزله سر می زدند. راستش آنجا دقیقا به جایی که مامان خوابیده بود خیره شدم و بی صدا اشک ریختم. دقیقا خاطرم هست که متولی آن کودکستان از کودکانی می گفت که زلزله پدر و مادرشان را از انها گرفته و درخواست کمک میکرد برای کودکان بمی. زلزله طعم اش جدایی است، جدایی از دوست، رفیق، خانواده و ....
این صحنهها، یادگاریهای کودکی است و واقعا هم پررنگ ترین است. دقیقا وقتی چندماه بعد از بم، تهران هم لرزید تمام دغدغه من نده ماندن بود. زنده ماندن کنار مامان و بابا. سر همین موضوع همیشه درس آمادگی دفاعی را خوب یاد می گرفتم؛ ولی چه کنیم که از حادثه نمی توان گریخت.
بم و روزگارش گذشت و سالهای بعد روز امتحان درس اقتصاد کلان دوره کارشناسی ارشد، خواب مانده بوم و با موتور رفتم تا به امتحان برسم. چند دقیقه به هشت صبح مانده بود که دود غلیظ اطراف پلاسکو را دیدم. راننده موتور گفت«خدا به خیر کنه». گفتم «نگران نباش. چند بار دیگه هم سوخته بود. خاموشش می کنن»
شاید به راننده موتور آرامش دادم که زودتر مرا به امتحان برسد، ولی وقتی از جلسه خارج شدم و تلفن همراهم را روشن کردم؛ شبکه های اجتماعی که آن روزگار هنوز فیلتر نشده بود؛ پر بودند از اخبار ریزش پلاسکو. ساختمانی که صبح افراشته بود و خود نمایی می کرد، حالا دیگر وجود نداشت و در شعلهها میسوخت.
پلاسکو هم از آن روز برای من طعم آتش و آتش نشان دارد. راستش از آن روز تا به حال فقط یکبار توانستم واردش شوم، ولی همان یک بار هم ترسیدم. ترسیدم از صدای پنهان آنانی که در آتش سوختند و آنانی که دیگر نیستند. آنانی که خود را فدا کردند.
بم و پلاسکو، تنها منبع یادآوری غم و اندوه نیستند؛ در کنار آن ها باید نام سانچی؛ سر پل ذهاب، ورزقان، آق قلا، خوی، دروازه قرآن شیراز، فاجعه منا، هواپیمای اوکراینی، معدن طبس و ... را هم اضافه کرد. هر کدام از این حادثه ها در خاطره جمعی ما ردی گذاشته اند که می توانیم بنشینیم و با مرور خاطرات و تصاویرش ساعت ها بگرییم. هیچ وقت این نامها برای ایرانی دغدغه مند تمام نخواهد شد. غم، اندوه و اشک در کنار این نامها همیشه خواهد ماند. ولی راستش را بخواهید این حادثه اخیر عجیب دل را می خراشد.
بندریِ شاد

از این پس من بندریِ شاد را نمی فهمم. بندر از حالا به بعد برای منِ ایرانی تبدیل شد به اندوه؛ به آتش؛ به دود سیاه و غلیظ و اندوه آنانی که اولین شنبه اردیبهشت آن جا بودند. من درگیر حرف و حدیث ها نمی شوم. آیا واقعا استرولوژی حادثه را پیش بینی کرده بود؟ آیا واقعا خرابکاری بوده؟ آیا واقعا سهل انگاری بوده و دوباره از بی فکری و سوء مدیریت خودمان ضربه خورده ایم؛ راستش جایی که نام انسان در میان باشد، من هیچ کدام از این استدلال ها را در گام اول نخواهم پذیرفت. اول برای من آن مردی که برای لقمه نانی خانه را ترک گفته؛ آن پدری که روز را شروع کرده به امید آن که شب به خانه برگردد و دخترکش را در آغوش بکشد و قربان صدقه اش برود و یا آن بانوی محترمی که برای همکاری با همسرش دوشادوش او رفته است برای کسب روزی ولی برنگشته است از همه چیز مهم تر است. برای من بودن آدمها مهم است و حالا با نبودنشان چه میکنند خانوادهها؟
راستی اگر نام پدری یا مردی یا انسانی در لیست کشته ها و زخمی ها نباشد و هنوز هم به خانه برنگشته باشد، تکلیف چیست؟ امید؟ می توان امید داشت که او گوشه کناری پنهان شده است و در نقطه امنی قرار گرفته است و منتظر است تا اوضاع بهتر شود؟ آیا او بی هوش شده است و قرار است به هوش بیاید و شکرگذار خدا باشد برای سلامنی و مهر و محبت؟ به غیر از امید در این حادثه چه باید بگوییم؟
از صف خون رسانی مردم بگوییم یا از دمام و سنج زنی مردم بوشهر که تا همین دیروز در کش و قوس برگزاری فستیوال کوچه بودند برای شادی ایرانیان؛ اما حالا فستیوال تعطیل شده است و دمادم می زنند برای سرازیر شدن اشک و ترکیدن بغض آنهایی که گمشدهای دارند در میان بندر. دمادم و سنج میزنند و با سوز ار داغ دوری میخوانند. از وطن میخوانند و از بندر. بندری که همیشه برای ما شاد بود ولی دیگر...

ارغوان هوشنگ ابتهاج با صدای علیرضا قربانی شاید التیام بخش باشد...