غروب است. میلی به روشن کردن لامپ و لوستر ندارم. با همین نور عصرگاهی اردیبهشت کرونا زده می خواهم سیر کنم. بی خوابی، ترس، اضطراب. این ها کلید واژه های این روزهای من اند. البته که ترس و اضطراب ابتلا برای همه مان گویا متر و معیار مختلفی دارد. شاید باشد کسی که دوست دارد بدون ترس، بدون اضطراب، ابتلا را بغل کند و امیدوار باشد که برود از این خاک. امیدوار باشد که ابتلایش آنقدر شدید باشد که همه از او دور شوند و آخر سر هم نیازی نباشد کسی تنش را تکان بدهد و بگوید :(یا فلانی! اِسمَ، اِفهم...) درنک ترین رفتن ها و غم انگیزترین پایان ها همین است. اصلا شاید تلخی بی پایان باشد.
اما، ما، یا شاید من، در دوراهی بودن و نبودن، فعلا از ابتلا گریزانیم. شاید هنوز مصمم نباشیم برای بودن یا نبودن، اما فعلا از ابتلا بیزاریم و منتظر ایستاده ایم برای واکسن. این انتظار از همه چیز بدتر است. شاید هم بد باشد، اما بدتر نباشد. فکر می کنم فعلا بیشتر باید بنویسیم و به کیفیت نوشته هایمان دقت نکنیم. چون شنیده ام که نوشتن راهی است برای فرار از بار سنگین غم و اندوه.
مثلا من میخواهم بگویم که دلم لک زده برای عید. بله. همین عیدی که چند روز پیش بود. من دلم لک زده که دوبباره بیاید. دوباره تخمه ژاپنی بشکنیم و بی خیال ساعت، بنشینیم و حرف بزنیم. بدون تکلف شاخه به شاخه بپریم. از فوتبال به سیاست. از سیاست به هنر و آخر سرهم سر شوخی را بازکنیم و بعد هم خداحافظی. راستش ولی عید امسال هیچ کدام این ها نبود. البته که عید پارسال هم هیچ کدام نبود. چون ترس ابتلا بود. البته که من عید ها را بیشتر با ماجراهای نقی و هما دوست دارم. می دانید، فکر کنم عید امسال چون آنها نبودند، به من خوش نگذشته است. هر چه باشد، من همزاد پنداری کرده ام با خانواده ای، که واقعا خانواده بودند.
حالا؛ اما در این بلبشوی ابتلا و رفتن حدود چهارصد نفر از میان خانواده هایشان و در هاله ای از ابهام بودن واکسن، من دوست دارم که دوست داشته باشم زندگی کردن را و آینده اش را تصور کنم. من دوستدارم تصور کنم که دیگر روزها مجبور نیستم به زور از خواب بدیدار شوم. من دوستدارم صبح ها بدون اجبار، در آخرین طبقه برج، در میان پرتوهای نور و بدور از هیاهوی شهر و در ادامه تصویر پردازی کتابی که تا لحظه طلوع ورق زده ام بیدار شوم. بعد اخبار را گوش بدهم. بعد منتظر بمانم چای دم بکشد. من در مریخ هم که باشم، چای را با هیچ چیز عوض نخواهم کرد. پس در همان طبقه سی و چندم یکی از ساختمان های بلند مرتبه تهران یا هر کجا که بشود زندگی کرد، وقتی منتظرم که چای دم بکشید، و وقتی اخبار از سیاست های داخله و خارجه و ورزش و هنر و هواشناسی می گوید، من برای این که دستکم خودم را گول زده باشم، کش و قوسی به بدنم می دهم که مثلا ورزش کرده ام. بعد هم احتمالا قبل از رفتن به استقبال صبحانه، صدای ماندگاری را خواهم پخش کرد برای جلای روح و روان و در حال صبحانه خوردن به آینده جهان بدون نفت و پر از ربات فکر خواهم کرد و بعد دوباره در کتابم غوطه ور خواهم شد.
چه قدر در رویا فرورفتم. فعلا تا همین جا بس است ...